خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصتم

    بخش اول




    دیگه دل و دماغ نداشتم ... حتی خیاطی هم نمی کردم ... بیشتر یه گوشه می نشستم , می رفتم تو فکر ... و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن ...

    شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست ... غصه می خوردم …

    در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود ... دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم …….

    خانم و رقیه هر دو بعد از کوکب , یه دختر به دنیا آورده بودن ... خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود و رقیه فاطمه …..

    و حالا باز , هر دو با من آبستن بودند …
    یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ….

    با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعیشو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت …..

    و صاحبخونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم ...

    آشفته و سرگردون مونده بودم ... می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم … ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد …

    گاهی که بهش نیگا می کردم , راستش دلم می خواست بگیرم تیکه تیکه اش کنم ... از دستش خیلی عصبانی بودم ... دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی ؟ چرا منو بی خونه مون کردی ؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یک ماه درست نمی شه ... تو که معماری چطور نمی دونستی ؟

    ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم برنمی اومد ….

    اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید … ولی بازم به جایی نمی رسید ….
    پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روزی با صاحبخونه اونجا موندیم ……

    بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما ……

    شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم , عصبانی شد و می خواست بره باهاشون دعوا کنه ...

    دویدم و جلوی در وایسادم ... گفتم : بیخود دعوا راه ننداز ... مگه تقصیر اوناس ؟ خوب خونه رو خریدن , می خوان بیان بشینن … ما باید زودتر خودمون می رفتیم ... آخه تو چرا به حرف من گوش نمی دی ؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟

    مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود , فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید ... توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه …

    از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم : من خونه ی خان باجی نمی رم ... کی گفته ؟ تو باید بگی من چیکار کنم ؟ می رم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمی شم ….

    من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا , فکر کن ... تو خودت می دونی که اون بچه ها رو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس ... باعث عذابش می شیم ... نه , من این کارو نمی کنم ….. دوست ندارم سر بار کسی باشم …… دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه …..

    هق و هق به گریه افتادم ...
    دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم ... هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم ... پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم ……….
    تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحبخونه بدونه داریم می ریم ... اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم …..

    تا بالاخره یک روز صاحبخونه اثاثشو آورد و من تا چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و من و بچه هام توی یک اتاق موندیم ….
    نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد ... اصلا با هم حرف نمی زدیم …..

    من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم .. از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره ... شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد …

    اوس عباس به زهرا متوسل شد ... ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان