خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصتم

    بخش دوم




    یک هفته من و بچه هام توی اون اتاق موندیم ... یک هفته ی سیاه و برای همه ی ما و غیرقابل تحمل ...

    با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد , در حالی که خودم خون می خوردم و تمام غیضم رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم …..
    که یک روز بعد از ناهار , در خونه رو زدن ... دیگه ما درو باز نمی کردیم ... حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ...

    خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم ... حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن …

    ولی اون بار صدای رجب که داد زد : آخ جون خان باجی ... منو به خودم آورد ….
    بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش ... احساس بی پناهی و در موندگی منو وادار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم …

    بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم ... عباس الان گاری میاره , اثاث رو می بره خونه ی جدید ... بزودی هم تموم میشه توام , میری سر خونه و زندگیت … عزاداری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا ... قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه ... بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم ... تو بی خونه نیستی ... عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه ... پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست ... زود باش راه بیفت ... بخند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه ... گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی , داری جای بهتری میری ….. برای چیزی که از دست رفته , شیون کردن فقط یک خودآزاریه … فایده دیگه ای هم نداره جانم … جمع کن ببینم …
    گفتم : خان باجی خونه ی شما نمیام ... خان بابا مجبور نیست زهرا و رجب رو ……
    خان باجی حرفم رو قطع کرد و گفت : نگو دیگه ... نگو ... خان بابا منتظر همه ی شماس ... زود باش , رو حرف من حرف نزن ... شیخ می بخشه شیخ علی خان نمی بخشه ... زود باش ... من می گم بیا بریم , بگو چشم ... تموم شد ... بحث نکن با من ……
    نحوه ی برخورد این زن بی نظیر بود ... او حتی یک بار از اوس عباس بد نمی گفت یا مثلا بگه این چه وضعیه یا اون اشتباه کرده یا چرا شماها رو به این روز انداخته ... هیچ کدوم ..... راه چاره پیدا می کرد و انجام می داد ... بدون اینکه کسی رو سرزنش کنه یا مقصر بدونه …..
    خیلی زود اثاثم رو توی دو تا گاری و یک کالسکه گذاشتیم و اوس عباس اونا رو برد که توی خونه ی نیمه کاره ی جلالیه بذاره و من و بچه ها بدون اینکه یک کلمه با اوس عباس حرف بزنم , با کالسکه ی خان باجی به طرف خونه ی او راه افتادیم …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان