داستان عزیز جان
قسمت نودم
بخش سوم
گفتم : نه بابا , این طوری هم نیست ... من خودم خیلی پول و طلا دارم ... آدم که یک شبه بی پول نمی شه ... تازه اوس عباس هم که ما رو نمی ذاره , مرتب پول می فرسته … من خودم ترجیح میدم رو پای خودم وایسم و درآمد داشته باشم …
الانم توی خونه ی برادر شوهرم اتاق اجاره کردم و مشکلی ندارم ……..
شاید اون دروغ های منو باور نکرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت : خدا رو شکر پس همه چیز رو به راهه ... با من بیا که اولین مشتریت من باشم و منم دستم خوبه ، برکتت زیاد بشه ان شالله ….
اندازه هاشو گرفتم و اون دو قواره پارچه کت و دامنی آورد تا براش بدوزم ...
پرسیدم : چه مدلی باشه ؟ ...
گفت : این دو تا رو می ذارم به سلیقه ی خودت ... هر وقت می خواستی اندازم کنی ( پُرو ) بگو من بیام …
گفتم : چشم … ولی من خودم میارم , شما زحمت نکشین …. میشه یه خواهش ازتون بکنم ؟ ….. چون … چون ... خودتون گفتین ….. میشه مشتری ها همین جا بیان و شما برام کار بگیرین ( اینو که می گفتم داشتم از خجالت می مردم )
گفت : آره , چرا نمی شه ؟ تو یک کار کن ... هفته ای دو روز من جلسه ندارم تو همون روزا بیا و به همه میگم تو اینجایی ... هر کس خواست همون دو روز بیاد اینجا ……
با هزار خجالت خداحافظی کردم و رفتم …….
قاسم هنوز منتظر بود ... سوار شدم و گفتم : ببخشید خاله …. تو امروز کار داری ؟
گفت : نه , هر کاری دارین انجام میدم ...
گفتم : نه می خوام با هم بریم یه جایی … الان منو ببر خونه ….
بچه ها تازه از مدرسه اومده بودن ... اونا رو برداشتم و با هم رفتیم به چهار راه استانبول و از اون جا پیاده رفتیم به کافه نادری …
اوس عباس منو چند بار اونجا آورده بود ولی بچه هام نیومده بودن … و دور یک میز نشستیم و سفارش غذا دادیم …
اونا باورشون نمی شد و هی قربون صدقه ی من می رفتن و ذوق می کردن ……. مخصوصا نیره و قاسم …
و ناهار مفصلی خوردیم و رفتیم خرید …
ناهید گلکار