خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و سوم

    بخش سوم




    سفره رو بزرگ کردیم و همه ی غذاها رو توش گذاشتیم و دور هم شام خوردیم و آخر شب که اونا رفتن , دو دست رختخوابی که حیدر آورده بود رو پهلوی هم انداختم و از پتوها هم برای اکبر , جا درست کردم و دراز کشیدیم ….

    با خودم گفتم نرگس دیدی ؟ حالا بازم شک کن ……
    نمی دونم چرا اون شب برای من خیلی خاص بود ... شاید برای اینکه اولین خونه ای بود که من بی واسطه ی مردی تو زندگیم داشتم و این بهم احساس خوبی می داد … یا اینکه از موندن تو خونه ی حیدر راحت شدم …..

    اکبر یک طرفم خوابید و ملیحه تو بغلم و نیره هم اون طرف ... هیچ کدوم خوابمون نمی برد …..
    کمی ساکت بودیم و نگاهمون به سقف ….

    بالاخره نیره گفت : عزیز جان حالا چی میشه ؟

    گفتم : چی داره بشه ؟ داریم زندگی می کنیم دیگه ... تو نگران نباش , خودم همه چیز رو درست می کنم …..

    اکبر گفت : من دیگه مدرسه نمی رم تا همینجا بسه ... حالا من دیپلم نگیرم چی میشه ؟ می خوام برم سر کار ... باید بهتون کمک کنم ….

    گفتم : نه نمی شه ... من همه ی این کارا و می کنم که شماها درس بخونین ... این کارو نکن , دوست دارم تو تحصیلکرده باشی ... یه آقا بشی ... اون وقته که به من کمک می کنی ….

    ملیحه هم خودشو داخل کرد و گفت : منم برات خیاطی می کنم عزیز جان ...

    دلشو قلقلک دادم و گفتم : تو هیچ کاری نکن قربونت برم ... تو ته تاقاری منی , یعنی باید نازتو بکشم عزیزم ….

    گفت : عزیز جان یه قصه بگو …
    گفتم : خوب چی بگم ؟

    گفت : خاله سوسکه رو بگو ...

    گفتم : نه دیگه از خاله سوسکه حالم به هم می خوره ... خوب قصه ی کدو قلقله زن رو می گم … یکی بود یکی نبود …………
    بچه ها که خوابیدن ... ولی من از بس نگران اونا بودم تا نزدیک صبح خوابم نبرد ….
    اون سال پاییز خیلی سرد بود و سوز بدی داشت ولی من نتونستم بخاری بخرم و فقط یه کرسی تهیه کردم و یک لحاف کرسی سفارش دادم و چند تا تشک و بالش و مقداری گوله ی خاکه زغال برای کرسی ….

    زغال سنگ گرون بود و من دیگه می ترسیدم پولامو خرج کنم , نکنه بچه ها گرسنه بمونن ... پس روز و شب خیاطی می کردم ... کار گلدوزی زیاد سود نداشت , برای همین قبول نمی کردم …

    بازم با اینکه خونه ی بزرگی گرفته بودم , فقط از یک اتاق کوچیک استفاده می کردیم و من حتی چرخ خیاطی رو هم روی کرسی گذاشته بودم و همونجا کار می کردم ...

    از اقبال بد من زمستون سرد و بدی هم شد ... شاید مثل سال های قبل بود ولی ما چون سرما می خوردیم و اتاق گرم نداشتیم , اونقدر بهمون سخت می گذشت ….

    هیچ کس دلش نمی خواست از زیر کرسی دربیاد ... منم که خیلی بچه هامو دوست داشتم , خودم همه ی کارا رو می کردم …
    بچه ها تا گردن می رفتن زیر کرسی و درس می خوندن و من می دوختم و می دوختم ... هیچ چیز نمی تونست جلوی منو بگیره چون می دونستم که شکم این بچه ها به دست های من بستگی داره ….

    حالا نیره هم نمی تونست به من کمک کنه ... در حالی که کار اون تو دست دوزی از منم بهتر بود ... دست های خودم اغلب از سرما حرکت نمی کرد و درد می گرفت و مجبور بودم ببرم زیر کرسی تا گرم بشه …..

    بعضی وقت ها به اکبر نمی گفتم که چیزی لازم داریم ... خودم که می رفتم سفارش ها رو تحویل بدم , همه چیز می خریدم ...
    بهمن ماه بود ... برف تا زانو بالا اومده بود و همین جور هم میومد … دوشنبه بود … بچه ها که رفتن مدرسه , چند دست لباسی که دوخته بودم رو برداشتم و راهی خونه ی عزیز خانم شدم …

    چند قدم که رفتم پشیمون شدم چون نه درشکه ای بود نه ماشینی … خواستم برگردم ولی یادم افتاد که به پول احتیاج دارم … اگر نرم باید تا جمعه صبر کنم ….. نمی شد , باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم …

    این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم ….



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان