خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و چهارم

    بخش دوم




    گفتم : کالسکه دم دره , باهاش برو قابله رو بیار …..

    که فریاد اون بلند شد : خدا دارم می میرم ... به دادم برسین داره میاد ….

    دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم ... این بود که دست به کار شدم ….
    اول از مرد پرسیدم : اسمت چیه ؟
    گفت : علی آقا ….

    گفتم : هر چی گفتم مثل برق و باد برام حاضر کن علی آقا … زوداااا …..

    یک تشک از زیر کرسی کشیدم و یک بالش گذاشتم و گفتم : تو اسمت چیه ؟

    به جای اون , علی گفت : اکرم ….
    گفتم : اکرم بیا بخواب اینجا ... توام علی آقا آب گرم بیار و لگن ... یک چاقوی تیز یا یک تیغ بیار ... یک پارچ هم می خوام ... اون چراغ فیتله ای رو هم بیار روشن کن تا خونه هوا بگیره ...

    بعد گفتم وسایل بچه رو بیارین ...

    اکرم اشاره کرد به کنار اتاق و علی یه بقچه ی کثیف رو آورد گذاشت جلوی من ... باز کردم ... وای تصورش هم غیرممکن بود ...

    شاید اگر من بگم , باور نکنی ... کهنه هایی که گذاشته بود از پارچه های لباس های کهنه بود که هنوز دکمه هاش بهش بود و بعضی هاش با آستین بود ...

    گفتم : با اینا بچه رو ببندم ؟

    هر دو بِر و بِر به من نگاه کردن ….
    یاد فرستاده ی عزیز خانم افتادم و اونو آوردم و باز کردم دیدم همه چیزهایی که یک نوزاد لازم داره رو عزیز خانم گذاشته …

    بعد فهمیدم اون مدتی که فکر می کردم برای عزیز خانم دارم مجانی کار می کنم , داشتم چیکار می کردم …. و نفس بلندی کشیدم خیلی از خودم راضی شدم ….

    پرسیدم : الکل داری ؟
    بیچاره یه نگاهی به من کرد که فهمیدم نداره ... پس فوراً تیغ رو انداختم توی یک کاسه و گذاشتم روی چراغ فیتیله ای تا تمیز بشه و رفتم سراغ اکرم و کمکش کردم تا بچه به دنیا بیاد ….

    خیلی سخت نزائید و اون بیچاره زود راحت شد ……

    خوب منم خیلی زیاد دیده بودم ... حتی کوکب رو هم خودم به دنیا آورده بودم ….. در عین حال من از چیزی نمی ترسیدم ...

    فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم ... سریع بچه رو تمیز کردم و لباس پوشوندم و قنداق کردم و یک پتو پیچیدم دورش و جفت رو گرفتم و اکرم رو مرتب کردم و کارم تموم شد …..


    حالا من اینا رو برای تو تند تند گفتم ولی دیگه ساعت شده بود سه بعد از ظهر …. باید زود برمی گشتم ...

    اکبر کلید داشت ولی می دونستم تو اون سرما نمی تونن از پس خودشون بربیان …. این بود که در میون نق و نوق کالسکه چی سوار شدم و برگشتم خونه ...

    تمام راه به وضع اونا فکر می کردم و این که چیزی برای خوردن ندارن … نمی تونستم از کنار این مسئله بی تفاوت بگذرم ... این بود که وقتی با هزار زحمت به خونه رسیدم , بازم کالسکه رو نگه داشتم ...

    اول بچه ها رو رو به راه کردم و بعد به کمک نیره یه کم کاچی درست کردم ...

    به بچه ها گفتم : در رو باز نکنین و درس بخونین تا من بیام ……..

    آتیش کرسی رو رو به راه کنین , سرد نشه ….

    و رفتم دوباره سوار کالسکه شدم ...

    کالسکه چی می گفت : پولمو بده من می خوام برم ...

    گفتم : اون وقت یک زن زائو گرسنه می مونه ... تو این می خوای ؟ ….

    یه کم به غیرتش برخورد و با نارضایتی منو دوباره برد در خونه ی علی آقا …..

    چیزایی که برده بودم رو دادم بهش و خودم رفتم سراغ اکرم ...

    بهش گفتم : اول این کاچی رو بخور بعد به بچه شیر بده ...

    کاچی رو بهش دادم و خودم کره و بارهنگی که آورده بودم رو به بچه دادم …..

    یه کم تر و خشکش کردم , دور نافش الکل زدم و اونو بستم ... یک کم پول گذاشتم زیر بند قنداق بچه و راهی شدم …..
    تا اومدم سوار بشم , صدای اعتراض کالسکه چی در اومده بود و می گفت : من تا اونجا برنمی گردم ... برف سنگین شده و اسب راه نمی ره ….

    گفتم : خوب حالا میگی من چیکار کنم ؟ پیاده برم ؟
    گفت : نه تا نزدیک خونه می رسونمت ولی باید برم خونه ی خودم …..

    گفتم : حالا برو , اگر برات سخت بود پیاده می شم ولی تو رو خدا اگر می تونی برو , برای تو کاری نداره ... منو برسون خدا بهت کمک کنه ... منم دستمزد تو رو خوب میدم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان