خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و پنجم

    بخش اول




    صدای اکبر رو شنیدم که می گفت : چی شده آقا جون ؟ عزیز جان رو چیکار کردی ؟
    و صدای اوس عباس اومد که گفت : برو کنار ... زود باشین گرمش کنیم ... تو کوچه افتاده …
    نمی تونستم حرکت کنم ... فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم ... خودش بود که جون منو نجات داد …
    اکبر با تعجب گفت : آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین ؟

    گفت : نه آقا جون ... بدو یه کم آب گرم کن بیار ... دارین ؟
    گفت : نه ... الان می ذارم گرم بشه ...
    نمی دونم بیهوش نبودم ولی نه حسی داشتم و نه قدرت حرکت ……
    اوس عباس لحاف رو از یک طرف کرسی انداخت بالا و منو همونجا خوابوند و فوراً لباسهای منو که خیس بود درآورد و با یه حوله منو خشک کرد و به بچه ها گفت : زود دست و پاشو بمالید ... زود باشین ...

    هر چهار تا افتادن به جون من و خودش از همه بیشتر بدن منو گرم می کرد ... اون وقت یه ژاکت تنم کرد و منو کرد زیر کرسی …
    حالا حالم بهتر بود ولی خودم عمداً چشمم باز نکردم …..
    اوس عباس رفت و یه چایی درست کرد و از اکبر پرسید : بخاری ندارین ؟

    اکبر گفت : نه ... عزیز جان می خواد بخره , وقت نکرده …….
    کمی نزدیک من نشست و گفت : غصه نخورین ... من فردا براتون هم بخاری میارم هم زغال سنگ ….
    پول دارین ؟؟؟ …
    نیره گفت : عزیز جان کار می کنه و پول می گیره ... الانم رفته بود پول بیاره ……
    آه عمیقی کشید و گفت : اومده بودم در خونه ببینم چیکار می کنین ... از دور دیدم یکی افتاد رو زمین ... رفتم کمکش کنم دیدم عزیزمه …

    صداش بغض آلود و غمگین بود ... دستی روی سر من کشید و مثل قبل نوزاشم کرد و گفت : تو همیشه تو قلب منی ... همیشه عاشقت می مونم …
    گریه ام گرفته بود و دلم می خواست بره تا اشک منو نبینه ………

    بچه ها رفتارشون باهاش عوض شده بود ... انگار دلشون براش سوخته بود یا ازش ممنون بودن که منو نجات داده بود ... شاید هم دلشون تنگ شده بود ...
    اوس عباس دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت : قلبش خوب می زنه , پس حالش زود خوب میشه ... کمی دیگه نشست و با بچه ها حرف زد ...

    از نیره پرسید : عزیز جان در مورد من چی میگه ؟

    نیره گفت : هیچی ……..

    باز پرسید : هیچی نمی گه؟ اصلا ؟
    اکبر گفت : خودتون که عزیز رو می شناسین , اگرم با خودش فکر کنه به ما نمی گه ….
    گفت : دل شماها برای من تنگ نشده ؟

    ملیحه گفت : من خیلی دلم تنگ شده ... چرا ما رو ول کردی ؟ما بی بابا شدیم ... چرا رفتی زن گرفتی ؟ مگه ما بچه ها ی تو نبودیم ؟ …

    دست ملیحه رو گرفت و کشید تو بغلش و گفت : الهی من بمیرم که این کارو کردم ولی من داشتم برای شما می مردم ... خیلی دلم تنگ شده بود , مخصوصا برای عزیز جان …. بهش بگو من باید برم , برف زیاده و سرد میشه ولی صبح میام و براتون بخاری و سوخت میارم ………
    وقتی بلند شد ملیحه دستشو گرفت و گفت : آقا جون برای من دفتر می خری ؟

    پرسید : مگه دفتر نداری ؟

    گفت : نه ... ولی دلم نیومد به عزیز جان بگم ... آخه اون همش می ترسه بی پول بشه ….
    صورت اونو بوسید و گفت :چشم آقا جون ... الهی من قربونت برم , فردا که اومدم برات دفترم میارم ……

    و رفت …..


    حالا من چه حالی هستم فقط خدا می دونه ... قلبم خوب نمی زد ... اون اشتباه فهمید , من حالم خوب نبود ...

    اون با اومدنش داغ دلم رو تازه کرده بود ... بغض کرده بودم , خیلی احساس غریبی و بی کسی کردم ... وقتی دوباره رفت یک لحظه آرزو کردم کاش می موند و برای همیشه نمی رفت ….
    گفتم بهت که من خیلی وقت ها فکرای احمقانه ای می کردم …. از اینکه قرار بود صبح دوباره بیاد احساس خوبی داشتم …. وقتی در آغوشش منو آورد خونه حس خوبی داشتم و وقتی بدن منو گرم می کرد , احساس کردم اون همه کس منه …. و احمقانه همه چیز رو فراموش کردم …..
    با خودم گفتم بذار بیاره , مگه چی میشه ؟ لااقل کمک کنه من بچه ها رو بزرگ کنم … مگه من مجبورم اینقدر سختی بکشم ؟ … اصلا اگه گاهی به ما سر بزنه که اشکالی نداره ... دیگه خوب شوهر من نباشه ولی بالای سرمون باشه خوبه ... اینقدر بی کس و کار نمی شیم …….


    وقتی رفت , من بلند شدم ... بچه ها که فکر می کردن من بیهوشم , ریختن دور من ... می خواستن تعریف کنن ولی من خیلی گرسنه بودم و گفتم : نیره شام چی داریم ؟ ….

    گفت : عزیز جان خیلی سرد بود نتونستم درست کنم …
    گفتم : چایی که داریم ، سر شیر هم داریم ... برو بریز و بیار تا دور هم چایی شیرین بخوریم ……

    تمام شب رو لرز داشتم و فکر می کردم فردا مریض بشم …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان