خانه
220K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت دهم




    وای خدا کمکم کن ... این نمی گه قلبم از کار میفته ؟ تو رو خدا صدام نکن ... نکن ...
    اهی کشید و گفت :
    - اره خب , من از همون اول خاطرتو می خوام ... از همون بچگیات که موهای طلایییت تو افتاب مث خورشید می درخشید
    نمی تونستم هیچی بگم فقط دیگه نفس نمی کشیدم ... دیگه نمی لرزیدم ... سرجام خشک شده بودم ...
    دستام شل شده بود ... گوشی داشت از دستم میفتاد
    - الوو حداقل چیزی بگو بفهمم هستی و با دیوار حرف نمی زنم ...
    - ب بله
    - حنا جوابمو ندادی ... تو مهر تایید می زنی روحرفای عمه ؟
    دیگه وقتش بود بگم ... بسه دیگه اگه اونم دوسم داره چرا نگم ؟ زبون باز کردم :
    - درسته
    - می تونیم بیشتر به هم امیدوار باشیم ؟
    - نمی خوام کسی چیزی بدونه
    - ای  به چشم , تو جون بخواه
    ترس و دلهره ازم دور شد و به جاش یه لبخند گَل و گشاد رو لبام جا خوش کرد ...
    - خب پس من برم ... مامانم الان میاد تو
    - باشه برو , فرار کن خانم خجالتی ... فردا زنگ می زنم
    - باشه خداحافظ
    - حنـا ؟
    وای خدای من تو بش بگو ... این چرا اینجوری کشیده صدام می زنه ؟ ... قلبم می لرزه ...
    می خواستم بگم جون حنا ... حنا فدات بشه ولی روم نشد و به یه بله قناعت کردم

    - بله ؟
    - مواظب خودت باش
    - تو هم همینطور ... خداحافظ
    - خداحافظ
    همین که گوشیو گذاشتم , تو جام می پریدم ... دستمو به دهنم گرفته بودم جیغ نزنم ... دستام سرد سرد
    بود ... تو قلبم انگاری زلزله اومده بود ...
    پریدم اتاقم ... کف زمین نشستم و گهگاهی میخندیدم و حرفاشو برا خودم تکرار می کردم ...
    خب منم خاطرتو می خوام ... از همون اول از همون بچگی ... از همون موقع که موهات مثل افتاب می درخشید ....
    بعد نیم ساعت خل و چل بازی رفتم دست صورتمو شستم و رفتم اشپزخونه غذامو بخورم
    از خوشحالی نمی دونستم زهر می خورم یا غذا ... تو دلم هلهله ای بود بیا و ببین ...


    -وای حنا جون من راست میگی ؟
    - اره به خدا سمیه .. گفت که اونم منو دوس داره
    - خیلی برات خوشحالم
    - ممنون
    دل تو دلم نبود زود مدرسه تموم بشه برم خونه ... محمد گفته بود زنگ می زنه ...
    بالاخره مدرسه هم تموم شد ... تو راه انقد تند تند می رفتم چند باری نزدیک با سر میخ زمین شم
    وقتی ندا درو باز کرد , رفتم تو خونه ... مامان تو اشپزخونه نشسته بود و داشت سبزی پاک می کرد
    بهش سلام کردم و رفتم اتاقم لباسمو عوض کنم
    وای خدا حالا چیکار کنم ؟ ... فکر اینجاشو نکرده بودم ... محمد زنگ بزنه جلو مامان چطوری حرف
    بزنم ؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان