خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۹:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و یکم




    از آشپزخونه رفتم بیرون ... به محمد یه نامه نوشتم که دیگه زنگ نزنه و گفتم ... از دعوا گفتم ... از اینکه مامان همه چیو فهمیده ... از اینکه گفته بیاد خواستگاری ... همه رو گفتم ...
    می ترسیدم زنگ بزنه
    دیگه زنگ زدنمونم تموم شده بود
    مامان گفته بود رابطه مو باهاش قطع کنم ولی من مگه می تونستم
    دیگه کارمون شده بود نامه ... دلم واس صداش یه ذره شده بود ...
    پنج روز از عید می گذشت ... مراسم عقد پسر عموی مامانم ( عمو حسین) ناصر بود و دختر داییمو عقد می کرد ... مامان , منو با عروس فرستاد آرایشگاه که منم همونجا اماده بشم
    وقتی داماد اومد دنبال عروس , من و زن دایی موندیم ، با عروس داماد نرفتیم ... چند دقیقه بعدش , محسن برادر ناصر اومد دنبالمون ... وقتی از آرایشگاه اومدم بیرون , نگاه محسن تغییر کرد و یه لبخند چندش رو لباش جا خوش کرد ... سلام کردیم و سوار ماشین شدیم ... از آینه ماشینش هی داشت نگام می کرد
    خیلی می ترسیدم از نگاش ...
    حس کراهت داشتم ... حس می کردم با نگاه اون به من , من به محمد خیانت می کنم ... رومو کرده بودم سمت پنجره ...

    وقتی رسیدیم خونه , زن دایی جلو ر پیاده شد و راه افتاد سمت خونه ... منم از ماشین پیاده شدم و در جا به دنبالم محسن پیاده شد ...
    - خیلی خوشگل شدی حنا خانم
    جوابشو ندادم و خودمو زدم به نشنیدن  ...زود پا به خونه گذاشتم
    نگاه کل زنا و مهمونا به من بود ... حتی از راه رفتنم می ترسیدم , می گفتم الانه که بیفتم ... یه جوری همشون خیره شده بودن به من ...
    خودم وقتی تو ارایشگاه خودمو دیدم تعحب کردم ... اولین بار بود خوشگلی رو تو خودم حس کردم
    ولی این همه نگاه  به خاطر خوشکگلی نبود به خدا
    رفتم یه گوشه نشستم که تو دید هیشکی نباشم
    عروس و داماد عقد کردن و  جوونا شروع کردن به رقصیدن ... محسن اومد طرفم
    - حنا خانوم چرا نشستین ؟ پاشین بیاین
    - ممنون
    - پاشین دیگه ... حیف این همه خوشگلی نیس اومدین اینجا این گوشه نشستین ؟
    - گفتم که , ممنون نمیام
    دیدم توجه چند نفر به ما جلب شده بود ... می خواستم انقد سر مامان داد بزنم که کل حرصم خالی شه ... چرا هیچی نمی گفت ؟ اون که همیشه پایبند به این عقیده بود که دختر نباید با یه نامحرم حرف بزنه , الان بر و بر محسنو می بینه هیچی نمی گه ...
    خیلی کلافه بودم ... عقد زهرمارم شده بود و علی الخصوص که محسنم هی دور و برم پرسه می زد ...
    عقد تموم شد و رفتیم خونه ... همین که پا به خونه گذاشتم , دادم بلند شد :
    - مامان تو چرا هیچی به اون محسن نگفتی ها ؟ اصلا چرا گذاشتی اون بیاد دنبالمون ؟
    - چه خبرته دختر ؟ صداتو واسه من نبر بالا ... اول که زن داییت باهات بود بعدشم خیلی پسر خوبیه
    - آره ... خیلی پسر خوبیه ... ندیدی چ جوری دور و برم بود ؟
    - خیلی از خداتم باشه ... حالا چه تحفه ای هستی ؟ اگه مث اون دهاتی دست و پا چلفتی بود , اون
    موقع ازش خوشت می اومد ؟
    - دهاتیم باشه , درک و شعور سرش می شه و مزاحم نمی شه ...
    - بسه , وگرنه به بابات می گما ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان