خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۹:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و سوم




    - هر وقت بیای خوشحالم می کنی
    پس حنا جان برو آ ماده شو که بریم
    به مامان نگاه کردم ... با اخم داشت نگام می کرد و راضی نبود ولی باید می رفتم ... حتما عمه راهی سراغ داره که گفته باهاش برم
    مطمنم اگه به حرف عمه عمل نکنم , محمدو نمی بینم
    چون مامان جریانو می دونست و به هیچ بهونه ای نمی شد بابا رو راضی کرد ... مامان منصرفش می کرد
    بی توجه به مامان رفتم اتاق و چادرمو برداشتم
    وقت خداحافظی , مامان با اخم بدرقه م کرد ولی واسم مهم نبود
    رسیدیم خونه عمه ... آقا فرید هنوز تو حیاط بود
    - عمه چی شد گفتی بیام اینجا ؟
    - فردا می رم خونه داداشم , به محمد خبر می دم اینجایی و کارش داری
    - مدیونتم عمه ... تو رو نداشتم چیکار می کردم ؟
    عمه رو تو آغوش کشیدم و با عشق عطرشو بلعیدم
    - بدو بخوابیم که فردا زود بیدار شیم و تو به دیدین یار بپیوندی
    باز با فکر و خیال همون دلشوره لعنتی خوابم برد ...
    صبح که بیدار شدم عمه نبود ... حتما رفته بود خونه عمو ... دست صورتمو شستم و رفتم تشک و پتو رو جمع کردم نشستم ... انقد استرس داشتم که با دندون ناخونامو می جویدم
    صدای کلید توی در اومد ... سیخ بلند شدم و رفتم دم در ورودی ایستادم ... عمه وارد شد و درو بست
    - بیدار شدی عمه جان ؟
    - آره , کجا بودین ؟
    - به بهونه نون رفتم خونه داداشم ... هرجوری بود محمدو حالی کردم که بیاد
    - به نظرت میاد ؟
    - آره میاد ... مگه می شه حناش اینجا باشه و نیاد ؟
    بیا بریم صبحونه بخوریم اونم میاد ...
    با عمه رفتیم آشپزخونه ولی چه صبحونه خوردنی ... دلم مثله سیر و سرکه می جوشید
    صدای در یهو بلند شد ... خیلی ترسیدم ... پا شدم ایستادم ... نه توان داشتم برم درو باز کنم نه حرفی می زدم
    عمه که حال خرابمو دید , گفت که خودش می ره درو باز می کنه
    چشم به در دوخته بودم ... تپش قلبم اونقدر رفته بود بالا , می گفتم هر آن ممکنه بیاد بیرون ... با دندون لبامو می جویدم
    نمی دونم چم شده بود ... سرم سوت می کشید ... سینه م سنگین شده بود و نفس کشیدنم سخت ...
    در باز شد و تپش قلبم اونقد بالا رفت که فکر می کردم رو زبونم داره بالا پایین می پره
    عمه داخل شد و بعد اون محمد ...

    همین که دیدمش , شعله عشق تو دلم شعله ور شد و گر گرفتم
    هر قدم که به طرفم برمی داشت , حس می کردم چقد دوسش دارم ... چقد می خوامش ...
    اونقدر می خواستمش که حاضر بودم جونمم به خاطر یه لحظه دیدنش بدم , چه برسه به اخم مادرم
    - سلام حنای من
    چشامو بستم ... نمی خواستم این لحظه تموم شه ... یه حسی بهم می گفت دارم محمدو از دست می دم ..........

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان