خانه
220K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۳:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نودم




    ولی جرات حرف زدن نداشتم
    وقتی برگشتیم خونه , رفتم اتاقم ... چادرمو از سرم برداشتم و رفتم جلو آینه موهامو باز کردم ...
    هربار که یه چیزی فکرمو مشغول می کرد , عادت داشتم با شونه کردن موهام خودمو سرگرم کنم
    حسام اومد تو اتاق و رو تخت نشست
    داشتم به موهام برس می کشیدم که صدای گریه بلند شد ... با تعجب به سمتش برگشتم ... با دست صورتشو پوشونده بود و با صدا گریه می کرد و می لرزید
    بدجور احساس حقارت بهم دست داده بود ...
    قلبم آتیش گرفت ... صدای گریه ش از آه کشیدناش سوزناک تر بود ... آروم آروم رفتم جلو و رو زمین کنار پاش زانو زدم ...
    هیچ وقت فکر نمی کردم گریه یه مرد اینجوری داغونم کنه ...
    دستمو رو زانوهاش گذاشتم و صداش زدم :
    - حسام
    با هق هق گفت :
    - صدام نکن حنا ... تو رو خدا صدام نکن ... لعنتی چرا آخه من ؟ چرا ؟
    من عاشق بودم ... حنا با عشق جلو اومدم ... با عشق زندگی ساختم ... من نمی تونم رهات کنم ... نمی تونم با کسی قسمتت کنم ...
    حنا ...


    هق هقش نذاشت حرفشو ادامه بده ...
    سرم سنگین شده بود ... از خودم متنفر شدم ... از محمد متنفر شدم ...
    باید آرومش می کردم ولی چه جوری ؟ چه جوری می تونستم آرومش کنم ؟
    تو دلم خدا رو صدا زدم ...
    خدا کمکم کن ... خدا ... خدا یه راهی جلوم بذار ...

    یه مرد با همه غرورش داشت گریه می کرد ... چقد درد کشیده بود ...
    اون منو آروم کرده بود یه روزی ... الان وظیفه من بود آرومش کنم
    رو زانو بلند شدم ... دستمو از رو پاش برداشتم و خواستم دستاشو از رو چشماش باز کنم ... ولی مگه زورم می رسید ... بی خیال دستاش شدم و دستای خودمو دور شونه هاش حلقه کردم و تو آغوشش گرفتم ...
    یه دفعه دستاشو باز کرد و تند کمرمو گرفت و سرشو به سینه م فشرد
    - حنا ... حنا تو رو خدا دوستم داشته باش ... تو رو خدا ... حتی اگه شده یه ذره ... حنا من بی تو می میرم ... نمی تونم ... تو رو خدا ... قول می دم عاشقم بشی ... تو فقط یکمی دوستم داشته  باش ...


    کمرمو بدجور گرفته بود ... داشتم له می شدم ولی هیچی نگفتم ... موهاشو نوازش کردم
    - حنا من نمی تونم ازت دست بردارم ... تو مال منی ... بی تو نفس ندارم ...
    یکم ازش فاصله گرفتم ... با دست اشکاشو پاک کردم ... تو چشمام خیره شده بود ولی اشکاش پاک شدنی نبود ... دونه دونه از چشماش میفتادن پایین
    آروم نمی شد ... برای اولین بار خواستم پیشقدم بشم و بوسش کنم ... می خواستم آرومش کنم ...
    کم کم جلو رفتم و چشامو بستم ... لبامو گذاشتم رو لباش ... اولش شوکه شد ... باور نمی کرد ... بوسیدمش ولی زود به خودش اومد و دستاشو تو موهام فرو کرد و همراهیم کرد .......

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان