خانه
220K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و سوم



     
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و رفتم اتاقم و خودمو آماده کردم ؛ برو که رفتیم ...
    دو ماه گذشته بود و با حسام راه اومده بودم
    هم به خودم , هم به حسام , هم به خدای هر دومون قول داده بودم ... دیگه آهنگ کوروسو گوش نمی دادم ... هرچیزی که منو یاد محمد می نداخت رو دور ریخته بودم ...
    حسام با همون رابطه سرد و خشک من کنار اومده بود و چیزی نمی گفت
    بوی سیگارش هر روز می اومد ولی هیچ وقت جلو من سیگار دست نگرفت
    هر بار با کاراش شرمنده م می کرد ... هر روز شاخه گل ... با بهانه و بی بهانه واسم هدیه می خرید ...
    یه روز صبح زود بود , هر دومون با صدای زنگ در از خواب بیدار شدیم
    حسام رفت درو باز کرد و با واحد و زنش عهدیه برگشت ... از دیدنشون خیلی تعجب کرده بودم ... قرار نبود اونا بیان ...
    بهمن ماه بود و سرمای سنگینی ...
    دیدم زشته همونجوری بهشون خیره شدم , رفتم جلو باهاشون دست دادم و خوش آمد گفتم ...
    رفتم آشپزخونه مشغول تهیه صبحونه شدم ... شنیدم که واحد به حسام می گفت :
    - شرمنده اتوبوس ساعت پنح حرکت داشت به شیراز , مجبور شدیم مزاحم بشیم
    حسامم جوابشو داد :
    - این چه حرفیه داداش ؟ خوش اومدین , صفا آوردین
    صبحونه رو گذاشتم و همه نشسته بودیم ... با حرفی که زدن , برق از سرم پرید ...
    حسام پرسید »
    - حالا چی شد اومدین اینجا ؟
    _والا تصمیم گرفتیم ما هم دیگه برای همیشه بیایم شیراز , این شد الان اینجاییم ... تا وقتی هم یه خونه گیر بیاریم اینجاییم , البته اگه مزاحم نیستیم
    - نه داداش خونه خودتونه


    چی می گفت حسام بیچاره ؟ خودشون بریده بودن و دوخته بودن و کردن تنمون و تو عمل انجام شده گذاشتنمون
    یه هفته از اومدنشون می گذشت ...

    واحد گفت یه زمین هشتاد متری خریده و شروع کرده با ساختنش و تا تموم شدنش مهمونمونن ...
    از عهدیه کل غذاها رو یاد گرفتم ولی عهدیه بهم حسودی می کرد .. همشم تقصیر حسام بود ... اصلا رعایت نمی کرد ... پیش اونام محبتشو فوران می کرد ... هر بار با حرفایی که می زد جلوی داداش و زن داداشش سرخ و سفید می شدم ... محبتشو هیچ وقت ازم دریغ نمی کرد ...
    یه بار که حسام بهم کادو داد , عهدیه گفت :
    - خبریه ؟
    با تعحب گفتم :

    - نه ... چرا ؟
    - فک کردم تولدته
    حسام گفت :
    - کادو خریدن واسه زنم دلیل نمی خواد
    با حالت عجیبی رو برگردوند و گفت :
    - خدا بده شانس


    از حرفش خیلی دلخور شدم

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان