خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و هفتم




    اومد رو تخت نشست و گفت :
    - تو نگران اینی ؟ ها ؟ مگه من مُردم ؟ پس من چکارم ؟ خودم نوکرتم ... هم به خونه می رسم هم به تو هم به بچه مون ... تو غمت اینا نباشه , فقط مواظب خودت باشی واسه من کافیه ...
    الانم دکتر گفته برین یه سونوگرافی انجام بدین نکنه با اون افتادنت بچه یه چیزیش شده باشه ...


    آهی کشیدم و باشه ای گفتم ...
    سونو گفت که بچه سالمه و هیچ اتفاقی واسش نیفتاده
    حسام از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ... تو ماشین با ضبط همخونی می کرد و بشکن می زد ... دست رو شکمم می کشید و ادای نی نی ها رو درمیاورد
    ضبطو کم کرد و گفت :

    - حنا می گم بریم چند تا جعبه شیرینی بخریم ببریم خونه هاجر و مریم و خونه بابات ... یکیم واسه خونه خودمون برای عهدیه و واحد ببریم ... نه , نه دعوت کنیم ...
    نه , نه دعوت نه ... تو با بویه غذا حالت بد می شه , همون شیرینی بهتره ...

    با عصبانبت گفتم :
    - حسام
    - جانم ؟
    - نمی خوام کسی بفهمه
    - چرا ؟ ولی من می خوام جار بزنم تو کل شیراز
    - الان این کارو بکنیم فکر م یکنن بچه دار نمی شدیم و الان اینجوری ذوق کردیم ... بعدشم عهدیه بچه دار نمی شه ؛ همینطوری با طعنه هاش روحمو خراش می ده تا یه مدت دیگه هیچی به هیشکی نمی گیم ...
    حسام آهی کشید و گفت :
    - باشه , هر چی مامان دخترم بگه
    ناخودآگاه گفتم :

    - حسام تو دختر دوست داری یا پسر ؟
    - خب هردوشونو ولی می خوام دختر باشه عین مامانش خوشگل و تو دل برو باشه ... موهاش
    عین تو , چشماش عین تو ... تا هر وقت دلم واسه مامانش تنگ شد , اونو بغل کنم ...


    هیچی نگفتم ... وقتی رسیدیم حسام به واحد و عهدیه گفت یه مسمویت ساده بوده , اونام گیری ندادن
    شب و روز کارم شده بود گریه ... می دونستم با به دنیا اومدن بچه هیچ راه برگشتی ندارم ... پای یه
    بچه می اومد وسط ... اون طفل معصوم چه گناهی داشت ...
    می خواستم هر طور شده از شرش خالص بشم ... بالا پریدنم شروع شده بود ... حالم بد می شد ولی بلایی سر بچه نمی اومد ...
    می دیدم حسام چقد از رفتارم کلافه شده ... هر شب دم گوشش هق هق می کردم و روزا تو سرش می کوبیدم که بچه نمی خوام ...
    یه شب صبرش لبریز شد و با داد و بیداد شروع کرد به حرف زدن :
    - دِ چه مرگته ؟ این گریه هات واسه چیه ؟ هرچی دارم سعی می کنم باهات کنار بیام ولی نمی شه ... چرا ؟ این کز کردنات برا چیه ؟ این رفتارات دلیلش چیه ؟ از من بچه نمی خوای ؟ ها ؟ بگو دیگه ... از من نمی خوای ... چه کمبودی داری لعنتی ؟
    از ترسش داشتم زهره ترک می شدم ... تو خودم مچاله شدم ...

    اومد جلوی پام نشست

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان