خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و نهم




    - فکر کردین بچه م ؟ فکر کردین نمی دونم اون شب بعد دعوا , حنا از خونه رفته ؟
    حسام خنده ای کرد و گفت :
    - آبجی حنا بارداره , بردمش اونجا استراحت کنه
    هاجر با تعجب نگام کرد و گفت :
    - حنا راست می گه ؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم :
    - بله
    هاجر دستمو گرفت و برد بیرون ... رو به عهدیه گفت :
    - گوش کنین حنا بارداره
    بغلم کرد و تبریک گفت ...
    واحد هم تبریک گفت ... با اینکه ازش دلخور بودم ولی جوابشو دادم ...
    ولی تو چشمای عهدیه
    حسادت
    کینه
    نفرت
    رو می تونستم بخونم ... سر جاش خشک شده بود ... نکرد یه حرفی هم بزنه ...
    حسام بغلم کرد و گفت که دلم خیلی برات تنگ شده ...

    خدایی خودمم دلم براش تنگ شده بود ولی غرورم اجازه نمی داد بگم بیا دنبالم ...
    وقتی برا دومین بار رفتیم سونوگرافی , حسام از دکتر پرسید که سالمه ؟

    دکتر هم گفت : آقا دامادتون خیلیم سالمه , ماشالله خیلیم شیطونه
    حسام خیلی خوشحال بود ... تو راه برگشت چند جعبه شیرینی خرید و دونه دونه پخش کرد ...
    عهدیه دیگه دست به سیاه و سفید خونه نمی زد ... حسام بیچاره همونجور که قول داده بود , خونه رو تمیز می کرد و جارو می کشد و به منم می رسید و هر روز غذا رو از بیرون میاورد ...

    عهدیه شعورش نمی رسید حداقل غذا واسه خودش و شوهرش درست کنه ... هر بار بهم طعنه می زد و حسام با یه طعنه جوابشو می داد ... این بیشتر عصبیش می کرد ...
    یه روز نزدیکای ساعت شش بود رفتم از اتاق بیرون ... دیدم نشسته داره مستند نگاه می کنه ...
    گفتم :
    - در مورد چیه ؟
    - در مورد شتر ... می گه گوشت شتر مثل گوشت خر , شوره ...
    از زبونم در رفت گفتم :

    - مگه شما گوشت خر خوردین ؟
    با عصبانیت برگشت به روم :
    - بابات گوشت خر خورده ... بی شعور حرفتو مزه مزه کن بعد بفرست بیرون ...


    درست بود حرفم اشتباه بود ولی حق نداشت به بابام توهین کنه ...
    - مواظب حرف زدنت باش ها
    از جاش بلند شد اومد سمتم
    - اگه نباشم چی ؟ ها ؟ چه گوهی می خوری ؟
    داشتم عصبی می شدم ... می لرزیدم ... گفتم :
    - می گم مواظب حرف زدنت باش
    - خب اگه نباشم چی ؟

    با دست زد رو شونهم و هولم داد ... منم چون تعادل نداشتم به پشت به اپن برخورد کردم و کمرم خورد تو لای اپن و افتادم زمین ...

    با جیغ من , حسام از اتاق اومد بیرون ......

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان