خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صدم




    اومد طرفم ... دستشو زد زیر بغلم و گفت : چی شده ؟

    با هق هق گفتم : حسام نمی تونم بلند شم ... کمرم درد می کنه ...


    خواست بلندم کنه , نتونست ... دستشو برد زیر پام و یکم شوکه شد ... بعد دستشو آورد جلو و بهش خیره شد ...

    با ترس سرمو انداختم پایین و به دستاش نگاه کردم ...
    دستاش غرق خون بود ... باورم نمی شد این خون من باشه
    با ترس و لرز به عهدیه که سر جاش خشک شده بود , نگاه کردم و دستمو بردم زیر پام ... خیسی رو حس کردم ... دستمو آوردم بالا ... دستام خونی بود ... بی اختیار شروع کردم جیغ کشیدن
    خودمو می زدم ... دیوونه شده بودم ...

    حسام با سرعت بغلم کرد و عهدیه رو کنار زد و رفت ... منو سوار ماشینش کرد ... با سرعت نور می رفت ...
    از درد به خودم می پیچیدم ... درسته بچه رو نمی خواستم ولی هشت ماه بود داشتم عذاب می کشیدم ...
    عهدیه آخرش بهم ضربه زده بود ...
    وقتی رسیدیم بیمارستان , حسام بازم بغلم کرد و رفت سمت اورژانس ... رو به یکی از پرستار با عجز نالید :  - تو رو خدا زنم زنم داره از دست می ره .. دکترو صدا کنید ...
    پرستار با سرعت دور شد و چند دقیقه بعد با دکتر اومد
    دکتر از حسام پرسید : بچت چند ماهشه ؟

    حسام هم با کلافگی گفت : هشت ماه دکتر ... حالش چطوره ؟
    دکتر دستی زد سر شونه ش و گفت : آروم باش جوون ... من که هنوز معاینه ش نکردم ... الانم برو بیرون ...
    حسام نمی رفت ... دکتر به زور فرستادش بیرون ...
    بعد معاینه , دکتر حسامو صدا زد تو اتاق ...
    حسام دوباره پرسید : حال زنم خوبه ؟
    - آره خوبه ... هم زنت هم نی نی کوچولوت ...
    زنت دیگه رحمش بند نیست , هر لحظه ممکنه بچه به دنیا بیاد ولی معلوم نیست کی ... الان ببرش خونه ... بچه تا نه ماهگی دووم نمیاره , با کوچکترین تکونی کیسه آبش پاره می شه و بچه خفه می شه ... ببرش خونه ت و ازش مواظبت کن تا درد زایمانش شروع بشه ...
    حسام هول هولکی گفت :

    - خب سزارینش کنید , من نمی خوام درد بکشه ...
    - نمی شه ... خانمت راحت می تونه طبیعی زایمان کنه , سزارین عوارض داره ... صبر داشته باش
    حسام چاره ای نداشت ... بله ای گفت و از دکتر تشکر کرد
    منو رو ویلچر گذاشت و برد سوار ماشین کرد
    تو ماشین جریان رو ازم پرسید و منم واسش تعریف کردم
    گفت که منو می بره خونه بابام ... خودشم می ره با عهدیه حرف بزنه و حق نداشته اینجوری با من برخورد کنه ...
    از حمایتش خوشحال شده بودم ...
    رسیدیم خونه بابا و با کمک حسام از ماشین پیاده شدم ...
    وقتی مامان حال زارم رو دید , با دست زد رو صورتش و الهی خدا مرگم بده , خدا مرگم رو بده رو می گفت
    حسام سعی داشت با حرف به مامان بفهمونه که چیزی نشده ... بالاخره هم موفق شد ...
    من رو تا اتاق همراهی کرد و به مامان گفت که یه کاری داره می ره انجام می ده و برمی گرده ...
    می دونستم میره سراغ عهدیه ... هم خوشحال بودم هم نمی خواستم با خونوادش درگیر بشه ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان