خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۰:۳۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و دوم




    بعد معاینه خانم دکتر که فهمیدم اسمش آرزو عباسی هست , گفت که دو تا آمپول واسم تجویز می کنه تا دردم کم بشه و هنوز وقت به دنیا اومدن بچه نیست ...
    حسام هم هرکاری کرد که سزارین کنن , اونا فقط گفتن نه
    بعد زدن آمپول برگشتیم خونه بابام ... مامانم نذاشت تنهایی برم خونه
    دردم کم شده بود ... با آرامش خوابیدم ...
    صبح که بیدار شدم , مامان گفت که شب یلداس و عمو احمد دعوتمون کرده خونه شون ...
    حسام هم گفت که هاجرم دعوتمون کرده ولی به خاطر حضور عهدیه هیچ کدوممون نرفتیم ...
    همه رفتیم خونه عمو ...
    زن عمو از همه نوع چیزی رو سفره یلدا گذاشته بود
    انار
    هندونه
    پرتقال
    موز ... خیار
    پسته … آجیل … فندق ... بادام هندی
    فال حافظ ... قرآن
    رو سفره شام هم کم نذاشته بود
    ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت ... دلم گرم شده بود ... همین که آب رو هم می خوردم , حس می کردم دارم بالا میارم ... داشتم تو گرما می سوختم ... رفتم تو حیاط رو پله ها نشستم ...
    پسر کوچیکه عمو احمد , فرهاد , هم اومد کنارم نشست و با حرفا و حرکاتش سعی داشت بخندونتم ... انقد خندیدم , دلم دیگه دردش عادی شد و همش تو کمرم می پیچید
    یه دفعه حس کردم نفسم قطع شد ... کمرم سفت شده بود و از ته دل جیغ کشیدم ... فرهاد بیچاره بلند شدو با دهن باز نگام می کرد و گفت :
    - اوا خدا مرگم بده ... چی شد ؟
    حسام که صدای جیغ منو شنیده بود , اومد بیرون
    فرهاد به روش گفت :

    - به خدا من کاریش نکردم ... نه سوسک نشونش دادم ... نه موهاشو کشیدم ... نه نیشگونش گرفتم
    حسام بی توجه به زبون ریختن فرهاد , اومد جلو دستامو گرفت ...
    - چی شده حنا ؟ حالت بده ؟
    با سر گفتم :

    - آره
    نفسم تو سینه قطع شده بود ... نمی تونستم حرف بزنم … اشک صورتمو خیس کرده بود ... همه داشتن نگامون می کردن ...

    حسام بی توجه به همه , رو به مامان گفت که چادرمو بیاره ... خودشم رفت ماشینو آورد تو حیاط ... نمی تونستم رو پا وایسم ... هرجوری بود سوار ماشینم کردن و راه افتادیم سمت بیمارستان ...

    حسام خیلی کلافه بود ... هی دست تو موهاش می کشید و چیزی زیر لب میگفت که متوجه نمی شدم ...
    داشتم از گرما می سوختم ... پاهامم یخ بودن ... مامان سعی داشت کمرمو ماساژ بده تا یکم دردم
    کم بشه ولی بدتر می شدم و بهتر نمی شدم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان