خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سوم




    رسیدیم بیمارستان ... حسام ماشینو با شدت متوقف کرد و پرید بیرون ... به دقیقه نکشید با یه ویلچر برگشت ... منو گذاشتن روشو رفتیم سمت اورژانس ...
    منو خوابوندن رو تخت و حسام رفت دکتر بیاره ولی چون شب یلدا بود دکتر اونجا نبود ...

    حسام , اسم دکترو گفت و اونام بهش زنگ زدن و گفتن تا اون میاد , یه سرم تشنج بهش می زنیم که از شدت گرما تشنج نکنه
    چشام از بس گریه کرده بودم خسته شده بودن و به خواب رفتن
    با جیغ خودم از خواب بیدار شدم ... مامان زود رفت و با دکتر برگشت ... با دیدن دکتر , اشکام سرازیر شد
    حس کردم خیس شدم ...

    خانم دکتر گفت : کیسه آبش پاره شده و باید معاینه بشه ...
    مامان رفت بیرون ...
    بعد معاینه گفت که بچه سرش پایین نیومده , باید راه برم تا بهش فشار بیاد ...
    حسامو صدا کرد و گفت : به خانمت کمک کن راه بره ... اگه بچه تا چند ساعت دیگه نیاد پایین ,خفه می شه
    یک ساعت بود بی وقفه با حسام قدم می زدیم ... حس می کردم صد کیلو به پشتم آویزون کرده بودن ... کمرم خم شده بود ... لباسام از عرق و خیسی به بدنم چسبیده بودن و اشک می ریختم
    حسام از صدای فین فینم به صورتم نگاه کرد و با عجز نالید :
    - دِ کم اشک بریز ... تو رو به خدا قسم کم اشک بریز ...
    - حسام درد دارم خیلی ... کمرم داره خورد می شه ...
    - حنا غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... باید بچه رو سقط می کردیم ... نباید تو اینجوری درد بکشی ...
    - حسام می دونم می میرم ... حالم خیلی بده ...
    همین حرفم باعث شد حسام چشاشو ببنده و صداشو هوار کنه و با داد گفت :
    - اگه زنم چیزیش بشه , این بیمارستانو رو سرتون خراب می کنم ... مگه میگم مجانی سزارینش کنین ؟ فقط یه مو از سر زنم کم بشه ...
    دکتر اومد بیرو و اومد طرف حسام ... قبل اینکه دکتر حرف بزنه , حسام باز صداشو بالا برد و انگشت اشاره ش رو به سمت دکتر گرفت و گفت :
    - اگه همین الان سزارینش می کنید , خوبه وگرنه می برمش جایی دیگه و بعدا به حسابتون رو می رسم ...
    دکتر سعی کرد با خونسردی برای حسام توضیح بده :
    - ببینین زن شما کیسه آبش پاره شده ... اگه ببریمش زیر تیغ جراحی و همون لحظه بچه شما بره پایین و تو رحم گیر کنه , اون موقع هم به حسابمون می رسی ؟ ما از این می ترسیم که بچه خفه بشه ... نمی تونیم ریسک کنیم ...

    الانم چند تا آمپول واسش تجویز می کنم که اگه بزنه به بچه فشار میاد و میاد پایین ...
    حسام گفت :
    - بچه به درک , زنم داره از دست می ره ... بچه نمی خوام , فقط می خوام زنم دیگه درد نکشه ...
    - صبور باش پسرم ... این چه وضعشه ؟
    حسام شرمنده از از اینکه سر دکتر داد کشیده , سرشو انداخت پایین
    بعد آمپول دیگه آروم و قرار نداشتم ... یه دقیقه درد داشتم , یه دقیقه نداشتم ...
    بعضی وقتا انقد دردم زیاد بود که جیغ می کشیدم
    نیم ساعتی گذشت و یه پرستار اومد گفت که آماده بشم برم اتاق زایمان
    مامان لباسا رو تنم کرد و رو یه برانکاردم گذاشتن و رفتن سمت اتاق زایمان ... حسام با تخت همراهی می کرد ... از چهره ش ناراحتی بیداد می کرد ... ولش می کردی همونجا گریه می کرد ...
    همین که وارد اتاق شدم , از بوش حالم به هم خورد
    همیشه از زدن آمپول می ترسیدم , حالا کارم به کجا کشیده شده بود ......

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان