آغوش اجباری
قسمت صد و چهارم
حالم اونقدر خراب بود که به بوی بخش توجهی نکنم ...
داشتم خفه می شدم ... درد امونمو بریده بود ... داشتم از گرما می سوختم
دو تا پرستار با خانم دکتر کنارم بودن و سعی می کردن به شکمم فشار بیارن ...
انقد جیغ کشیده بودم گلوم می سوخت
چشام داشت بسته می شد ... هیچی نمی فهمیدم جز سیلی هایی که بهم می خورد ...
شل شل افتاده بودم رو تخت ...
خانم دکتر گفت : دختر خوابت نبره که بچه ت خفه می شه ...
نا نداشتم زور بزنم ... یه دفعه کل قوتمو جمع کردم
حس کردم تختم داره می لرزه ... دیگه هیچی نفهمیدم و جلوی چشام سیاه شد ...
وقتی چشم باز کردم , تو یه اتاق رو یه تخت بودم ... خواستم بلند بشم که سوزش دستم باعث شد به دستم نگاه کنم ... سُرم به دستم وصل بود ... سرمو چرخوندم ... مامان به در اتاق از بیرون تکیه داده بود ... یه لحظه برگشت ... وقتی دید چشام بازه , اومد جلو و گفت :
- بیدار شدی دخترم
- آره , چی شد ؟
- هیچی دخترم موقع زایمانت تشنج کردی
- بچه مُرد ؟
مامان لباشو با دندون گزید و گفت :
- خدا نکنه دخترم .. یه پسر خوشگل و تپل به دنیا آوردی ...
تو دلم گفتم کاش مرده بود ... حداقل یا اون یا من ...
حسام هم اومد تو اتاق ... با دیدن من با شادی اومد طرفم ...دستامو تو دستش گرفت و مامان از اتاق رفت بیرون ... حسام رو انگشتام بوسه ای زد و به چشمام خیره شد و گفت :
- حالت خوبه ؟
- آره , خوبم
روشو کرد به سقف و گفت :
- خدایا شکرت
دستامو فشار داد و گفت که می ره جایی رو برمی گرده
یه ساعت بعدش با چند تا جعبه شیرینی و آبمیوه برگشت
با تعجب نگاش کردم ... این همه شیرینی و آبمیوه رو واسه چی می خواست ؟
مامان بهش گفت :
- اینا چین پسرم ؟
- شیرینی و آبمیوه دیگه
- می دونم ولی این همه !!!
حسام با شادی گفت :
- ما که دیگه بچه نمی خوایم , اینا رو به تلافی چند سال دیگه م به سلامتی زن و بچم پخش می کنم ...
تند تند جعبه ها رو باز کرد و شروع کرد به پخش کردن ... از کاراش غرق لذت می شدم ... از شادیش شاد بودم ...
وقت ملاقات , از خانواده حسام جز مریم کسی نیومد دیدنم ...
به جای اینکه من عصبانی باشم , اونا واسم طاقچه بالا می ذاشتن
عهدیه خانم به جای اینکه بیاد معذرت خواهی کنه , رفته اونارم ازم دور کرده بود ......