خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و ششم




    با ترس به دکتر چشم دوختم ... با خنده گفت :
    - نترس , هیچی نیست ... دهنش خسته شد , گشنه شم هست ، ول کنش نیست ..
    حالا سعی کن ... من دستمو رو کجاها گذاشتم ؟ تو هم رو همونجا بذاری و بتونی خودت هم بچه تو نگه داری هم سینه تو ...
    بالاخره تونستم ... سرمو بلند کردم ... حسام رو دیدم به چهارچوب تکیه داده بود و به من و پسرش نگاه می کرد ... به روش لبخند زدم ...

    خانم دکتر هم وقتی حسام رو دید , گفت :
    - به به بابای عاشق هم اینجاست ...
    رو به من گفت :
    - قدرشو بدون , بدجور خاطرتو می خواد ... نزدیک بود بیمارستانو رو سرمون خراب کنه ...


    حسام سرشو زیر انداخت و دکتر با خنده ازمون دور شد ...
    حسام اومد جلو و کنارم رو تخت نشست
    یه دستش رو برد پشت سرم رو بالش گذاشت ... دست دیگه شم رو دستم که رو دست پسر کوچولومون بود ...
    کامل تو بغل حسام بودم ... آغوشش گرمای قشنگی داشت ... دلچسپ بود , بهم آرامش می داد
    حسام زیر گوشم گفت :
    - اسمشو چی بذاریم حنا ؟ بهش فکر نکرده بودیم ...


    یاد قرارم با محمد افتادم ... قرار بود بذاریم امیر ... ناخودآگاه گفتم :
    - امیر


    حسام دستای پسرشو لمس کرد و با زمزمه گفت :
    - امیر ... خوبه … اسمشو می ذاریم امیر ...


    چقدر دلم واس محمد تنگ شده بود ... یعنی اونم دلش تنگه ؟ یعنی به من فکر می کنه ؟ اصلا منو یادشه ؟
    یاد اون موقع ها میفته ؟
    یه سال بود ازش بی خبر بودم ... یعنی چی به سرش اومده ؟ … حالش خوبه ؟ هنوزم مث من بیقراره ؟ …

    ولی نه , اون دوستم نداشت ، اگه داشت می اومد جلو ...


    با بوسه ای که حسام رو گونه م کاشت , از فکر خارج شدم ...
    شرمنده از افکارم سرمو انداختم پایین ..
    حسام انگشتشو جلو آورد و چونه مو بالا آورد و تو چشمام خیره شد ... تو شرارت نگاش غرق شدم ...
    با داغی لباش رو لبام از دریای چشاش خارج شدم ... چشماشو بسته بود ...
    دو دستشو بالا آورد و صورتمو قاب گرفت
    به خاطر رهایی از افکار محمد باهاش همراهی کردم ... صدای ونگ ونگ امیر بلند شد و هر دو با خنده لبامونو از هم جدا کردیم ... حسام امیرو بلند کرد و گفت :
    - ای ای پسرم غیرتی شد مامانشو بوس کردم ... مال خودمه , دلم می خواد ... تو چی می گی بچه ؟
    از حرف زدن حسام خنده م گرفت و با شادی بهشون نگاه می کردم ولی ته دلم یه کم تلخ بود و با آتیش خاکستر می شد و دودش داشت درونمو سیاه می کرد ...
    به خاطر تشنج سه روز تو بیمارستان موندگار شده بودم ... هر شش ساعت یه بار می اومدن دو تا
    آمپول بهم می زدن ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان