خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و هفتم




    پاهام از کار افتاده بود ... با هر بار زدن آمپول کل بخش رو رو سرم می ذاشتم ... می خواستم در برم ... می گفتن اثر عوارض تشنج تا چهلم مادر تو وجودش می مونه ... اگه یه ذره ناراحت بشه , تشنج دوباره فعال می شه حتی اگه تب هم نداشته باشی ...
    مجبور به تحمل درد شده بودم و تا نیم ساعت بی جون مثل بی هوشا رو تخت میفتادم ... بعدا هم که چشام باز می شد , پاهام از کار افتاده بود ...
    فقط وجود امیر بود بهم جون می داد
    وقتی برگشتیم , حسام به سلامتی من و امیر کل طایفه شو دعوت کرده بود
    شام هم از بیرون سفارش داده بود ... شک داشتم خانوادش بیان
    همه مهمونا اومده بودن حتی محسن با نگاه عجیبی بهم چشم دوخته بود ولی هنوز از مامان بابای حسام خبری نبود
    دیگه خیلی دیر شده بود ... می خواستن شام رو بذارن که صدای در بلند شد و حسام رفت درو باز کرد ...
    عمو و زن عمو بی توجه به من رفتن نشستن
    زشت بود منم مثل اونا رفتار کنم , هرچی باشه از شهرستان به خاطر امیر برگشته بودن که عهدیه نذاشته بود بیان
    رفتم جلوشون بهشون خوش آمد گفتم ... زن عمو با سردی جوابمو داد ولی عمو با گرمی دستامو فشرد و گفت :
    - قدم نو رسیده مبارک بابا جان
    منم به همون گرمی دستاشو بوسیدم و گفتم :
    - زنده باشی عمو جون , ممنون ... خوش اومدین
    زن عمو چشم غره ای بهم رفت ... عمو هم با چشم و ابرو گفت که هیچی نیست
    منم رفتم کنار مامان نشستم
    چون نه پاهام توان داشت وایسم نه با اون اخمی که زن عمو کرده بود می تونستم کنارش بشینم
    سمانه و نگار با مژگان سفره رو انداختن و شام رو گذاشتن
    همه کادو آورده بودن ... یکی سکه ، یکی لباس ، یکی پول گذاشته بود تو پاکت ...

    بعد دادن کادوهاشون , همه رفتن
    منم رفتم اتاق به امیر شیر بدم
    یه دفعه صدای داد و بیداد اومد
    زن عمو گفت :
    - چرا به واحد و زنش نگفتی بیان ؟ ها ؟ ... منم بابات زورم کرد وگرنه هیچ وقت پا تو خونه ت نمی ذاشتم
    - چرا بگم ؟ … بگم بیان حنارو اذیت کنن ؟
    این دفعه صدای هاجر بود بلند شد :
    - حسام تو خودت فهمیدی چی به عهدیه بدبخت گفتی ؟ تو رو نقطه ضعفش دست گذاشتی
    - زن من داشت به خاطرش می مرد ... زن من بی عقلی کرد , اون که عقل داشت
    - اون عقل نداشت ,  تو چی ؟ حرفی که زدی درست بوده ؟ بهش گفتی چون نمی تونه بچه دار بشه این بلا سر حنا آورده ... بهش گفتی به حنا حسودی می کنه ... بهشون گفتی نون و نمکمو خوردین و زنمو کشتین ... رسما بیرونشون کردی
    اینا حرفایین که یه مرد باید بگه ؟ اینا رو باید به داداش و زن داداشت بگی ؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان