خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و نهم




    وقتی چشم باز کردم , رو تختم بودم ... امیر هم بین من و حسام بود ...
    یکم گذشت تا یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده بود …

    بی رمق از جام بلند شدم و رفتم بیرون ... با دیدن هال شوکه شدم ... یه عالمه بشقاب و میوه و دستمال و لیوان پخش و پلا بود ...
    رفتم دست صورتمو شستم و شروع کردم به جمع کردن ظرفا
    همشونو جمع کردم و بردم آشپزخونه ... دستکش دستم کردم و خواستم ظرفا رو بشورم که حسام از پشت بغلم کرد و گردنمو بوسید ... گفت :
    - حنا معذرت می خوام , همش تقصیر من بود ...
    بهش رو برگردوندم هیچی نگفتم
    سرشو جلو آورد و پیشونیمو بوسید
    - حالت بهتره ؟
    - آره
    - باشه , پس برو کنار من می شورم ظرفا رو ...
    - نه , خودم می شورم
    - بده به من ببینم ... تو هم برو هال رو جارو کن تا امیر بیدار نشده ... اگه هم خسته ای برو دراز بکش ؛ خودم انجام می دم
    - نه , حالم خوبه
    - پس برو
    یه ساعتی گذشت ... خونه مرتب و تمیز شده بود ولی حسام هنوز تو آشپزخونه بود ... صدای گریه امیر اومد ... رفتم تو اتاق و برش داشتم بهش شیر دادم و زیرشو عوض کردم ...
    حسام صدام زد .. گفت که برم صبحونه رو بخورم ...

    رفتم دستامو شستم و کنار حسام نشستم
    امیرم کنار خودم درازش کردم
    دست و پاهاشو تکون می داد ... حسامم باهاش بازی می کرد ... انگار باباشو می شناخت و واسش بیشتر دست تکون می داد ... حسام صبحونشو خورد و رفت بیرون ... منم خسته بودم ... بعد جمع کردن صبحونه رفتم دراز کشیدم ....
    چهل روز گذشته بود ... واسه ولیمه به عهدیه و واحد هم گفتیم که بیان ولی نیومدن
    رفتار زن عمو به همون شکل بود , منم باهاش سرد برخورد می کردم حتی حسامم باهاش سرد بود
    سعی می کردم آرامشمون به هم نخوره ... خواب و خوراک نداشتم ... امیر شبا ده بار بیدار می شد ...
    بعضی وقتا جوابشو نمی دادم و حسام مجبور بود آرومش کنه ... چند باری هم زیرشو عوض کرده بود
    حسام بدجور عاشق امیر بود ... بعضی وقتا حسودی می کردم ... می خواستم محبت حسام فقط برای من باشه , به محبتش عادت کرده بودم ولی هیچ وقت بهش نگفتم ... نمی خواستم غرورم جلوش شکسته بشه ...
    عمو زنگ زده بود که بریم شهرستان و به کمک حسام نیاز داشت ولی حسام ما رو نبرد ... می گفت امیر هنوز کوچیکه
    رفتیم خونه بابام …

    یه هفته بود خونه بابا بودم ... مامان حالش اصلا خوب نبود ... هر روز رنگش داشت رو به زردی می رفت ... غذا نمی خورد , زیر دلش درد می کرد , روزی دوبار با بابا می رفتن دکتر ولی فایده نداشت ... مامان حالش بدتر می شد ولی بهتر نمی شد ...
    رفتاراشون مشکوک بود ... قشنگ داشتن یه چیزی رو ازم پنهون می کردن ... وقتی هم ازشون سوال
    می پرسیدم می گفتن که مریضیه مامان , سنگ کلیه س ...
    روز هشتم بود ... ساعت نزدیک چهار عصر بود که تلفن خونه زنگ خورد ... رفتم سمتش و جواب دادم
    - الو
    - سلام خانمم

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان