خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۳:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سیزدهم




    حسام هر بار آرومم می کرد و می گفت که مردم فقط دنبال سوژه ن وگرنه به اونا چه ، مامان بابات اختیار زتدگیشون دست خودشونه ...


    مامان بعد یه ماه با نوید از بیمارستان مرخص شدن ...
    چند باری رفتم خونه بابام ولی وقتی حسام باهام نبود انگار یه چیزی گم می کردم , دوست داشتم زور برگردم خونه خودم و با حسام حرف بزنم ... دیگه بحث و نقل قول فامیل از تکاپو افتاده بود ...
    هشت ماه گذشت ...

    عمو زنگ زد گفت که باید حسام بره شهرستان ... خواستم ما هم باهاش بریم ... خیلی وقت بود نرفته بودیم ...
    حسامم مخالفت کرد و گفت که هوا سرده ... لباسای خودم و امیرو جمع کردم و رفتیم خونه بابا ...
    امیر نزدیک ده ماهش شده بود ولی انقد زرنگ بود و شیرین که تو دل بابا خودشو جا کرده بود ...
    هر وقت بابا از راه می رسید , می رفت سمتش و واسش بغل باز می کرد ...
    دو هفته از رفتن حسام گذشته بود ... مامان تو اتاق بود و داشت نویدو می خوابوند ... بابام هم تو هال داشت با امیر بازی می کرد ...
    صدای زنگ خونه بلند شد ... رفتم بدون اینکه بگم کیه درو بازش کردم و جلو در وایسادم ببینم کی بود ... همین که در باز شد , خون تو رگام یخ زد ...
    مغزم منجمد شد ... باورم نمی شد بعد دو سال ببینمش ... اصلا این مدت کجا بود ؟
    تپش قلبم دوباره شروع شده بود ... به همون شیرینی , به همون تکون دهنده ای ...
    زبونم نمی چرخید ... هر دومون به هم خیره شده بودیم ...
    چقد تغییر کرده بود ... صورتش لاغر , زیر چشاش گود رفته بود ... حس می کردم قامتش خمیده شده ...
    دوست داشتم حرف بزنم ولی نمی تونستم
    - سلام دختر عمو
    با شنیدن حرفش نفسم تو سینه حبس شد ... بالاخره شنیدم ... دیگه حسرت به دل از دنیا نمی رم
    لفظ همون بود ولی چرا اون عشقو نداشت ؟ چرا اون شیطتتو نداشت ؟ چرا اون بوی شیرینو نداشت ؟ چرا نمی تونستم جوابشو بدم ؟ چرا ؟
    صدای بابا اومد :
    - کیه دخترم ؟
    - پ ... پس ... ر ... محمد آقاست بابا


    بغض گلومو گرفته بود ... اشکم داشت رسوام می کرد ...
    زود رفتم تو هال و امیرو برداشتم رفتم تو اتاقم ...
    صداش داشت روح زخمیمو زخمی تر می کرد ... مثل یه خنجر داشت رو زخمام کشیده می شد ...
    همه چی جلو چشام نقش بست ... همه خاطره هام یادم افتادن ...
    با دست صورتمو پوشوندم و بی صدا گریه کردم ... امیر تازه می تونست راه بره , لنگ لنگون اومد سمتم ... با دست کوچولوهاش رو دستام می کشید ... طاقت قهر با امیرو نداشتم , سرشو تو بغلم گرفتم ... تو بغلم خوابش برد , منم کنارش دراز کشیدم ...
    صبح که بیدار شدم , محمد رفته بود ولی با همون سلام کردنش حنای گوشه گیرو زنده کرد ...
    هر وقت به مامان بابا نگاه می کردم یادم می اومد باهام چیکار کردن ...
    حسام زنگ می زد .. به سردی جوابشو می دادم ... هر بار می گفت حنا چیزی شده انقد سرد شدی ؟


    دوست نداشتم با فکر کردن به محمد به حسام خیانت کنم ولی زخمام تازه شده بود ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان