خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۳:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و چهاردهم




    درد عشق ... درد دوری ... درد آغوش احباری ... درد زایمان ...
    دردی که وقتی مامانم بچه دار شد ... طعنه هایی که بهمون می زدن , رفتارایی که باهامون داشتن ... همشون شده بود یه زخم که محمد بهش نمک پاشید و همه رو از نو ساخت ...
    ده روزی از دیدن محمد می گذشت ... با مامان منتظر بابا بودیم که بیاد و شام بخوریم ... وقتی وارد خونه شدن , از عصبانیت تو مرز ترکیدن بودم ...
    رفتم آشپزخونه و مامانو صدا زدم ... مامان اومد تو آشپزخونه ...
    - بله دخترم ؟
    - بابا چرا با محمد برگشته ؟
    - نشنیدی ؟ انگار قرار خونه یکی از دوستای محمدو بسازه
    - بابا مگه ماجرای ما رو نمی دونه ؟ مگه نمی دونه من اینجام ؟ چرا آوردتش ؟ برین بهش بگین بره ...
    - دخترم نمی شه که ... شامشو می خوره می ره ... چه جوری برم مهمونو بیرون کنم ؟!!
    - مامان من دوست ندارم ببینمش
    امید اومد تو آشپزخونه و با حرفش مانع حرف زدن مامان شد ...
    - آبجی اقا حسام دم دره
    با حرفی که امید زد , مُردم ... اگه حسام محمدو ببینه چی ؟ اگه الان بیاد تو خونه چی ؟
    گیج شده بودم ... هی آشپزخونه رو طی می کردم ... نمی دونستم چیکار کنم ... گیج شده بودم ...
    - مامان ... مامان چیکار کنم ؟
    - خب دخترم بیا برو دیگه ...
    زود رفتم تو اتاق و لباسای خودم و امیرو جمع کردم ...
    بدون اینکه به محمد نگاه کنم , امیرو برداشتم و از مامان بابا خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون …

    حسام تو ماشینش نشسته بود … درو باز کردم و سوار شدم ... جواب سلاممو نداد  ...
    تعجب کردم ... فهمیدیم از یه چیزی عصبیه ...
    داشت با سرعت رانندگی می کرد ... خدا خدا می کردم اون چیزی که تو ذهنمه , نباشه ...

    داد زدم :
    - آروم تر برو , داری به کشتنمون می دی ...
    سرعتشو کم نکرد ... بالاخره سلامت به خونه رسیدیم … بی توجه به من و امیر از ماشین پیاده شد و رفت داخل ... منم دنبالش از ماشین پیاده شدم ... رفتم تو خونه ...
    حسام تو هال نبود ... رفتم اتاق , رو تخت نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود ... امیرو رو زمین گذاشتم و صداش زدم :
    - حسام
    جوابمو نداد … عصبی شدم ... گفتم :
    - می شه حرف بزنی ؟ چته ؟
    سرشو بالا آورد ... از چشماش آتیش می بارید ... رگ پیشونیش زده بود بیرون ...
    از حالتش تعجب کردم ... دیگه شک نداشتم فهمیده بود ولی نباید می باختم ... من کاری نکرده بودم , نباید می ترسیدم ...
    ازجاش بلند شد و با داد گفت :
    - چرا ؟ ... چــــــــــرا ؟
    - چی چرا ؟
    - چرا باهام اینکارو می کنی حنا ؟
    - چیکار کردم ؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان