خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و پانزدهم




    - اون عوضی پیش تو چیکار می کرد ؟


    از حرفاش سر درنمیاوردم ... کی پیش من بوده ؟


    - چی می گی ؟
    _محمد پیش تو چیکار می کرد ؟
    پس فهمیده بود ... با تته پته گفتم :
    - پیش من که نبود , اومده بود خونه بابام ...
    با حرفم عصبی شد ... به سمتم حمله کرد و انداختم رو تخت ... خواستم بلند شم که دوباره هلم داد ...

    صدای گریه امیر اومد ... گفتم :
    - داری چیکار می کنی بچه می ترسه
    - پس بگو خانم چرا جوابمو نمی داد ... بگو چرا باهام سرد بود ... با معشوقش سرش گرم بود ...
    - حسام چی داری می گی ؟ خودت می فهمی ؟ به خدا من حتی باهاش حرفم نزدم
    - توقع داری باور کنم ؟ ها ؟ دو سال زن منی دریغ از یه دوستت دارم گفتن ... دریغ از یه بوسه … دریغ از یه محبت …اگه راست می گی چرا اومده بود ؟ چرا تو اونجا بودی ؟
    - به خدا با بابام اومده بود ... مهمون بود نمی شد که بیرونش کرد ...
    - خب تو می رفتی خونه مریم ... خیلی دور بود ؟ دو کوچه بالاتر از خونه بابات بود ...
    با گریه گفتم :
    - حسام به خدا ...
    با دستش که جلو روم نگه داشت , حرفمو قطع کرد
    - هیچی نگو حنا ... هیچی ... حق من این نبود ... حق محبتم این نبود ... جواب عشقم این نبود ... این بود اون صداقتی که ازت خواهششو کردم ؟ ... این بود اون قولی که بهم دادی ؟
    صداش داشت تحلیل می رفت ... منم هق هق می زدم و امیرم با صدا گریه می کرد ... دلم به حال خودمون سوخت
    - چرا گذاشتی نگات کنه ؟ … چرا گذاشتی صداتو بشنوه ؟
    دستاشو مشت کرده بود ... دیدم چقدر داره زجر می کشه ... می خواستم حرف بزنم ولی بهم اجازه نمی داد ... فقط خودش بود داشت با عصبانیت حرف می زد ...
    از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون ...
    چند ساعتی گذشت .. خیلی نگران بودم ... زنگ زدم خونه بابام ببینم رفته اونجا یا نه ...
    بابامم دلداریم داد گفت که حسام کاری نمی کنه پشیمون بشه
    نزدیک ساعت یازده بود ... کنار امیر دراز کشیدم و خوابم برد ...
    وقتی چشم باز کردم , دلهره به جونم افتاد ... حسام تو اتاق نبود ... به ساعت نگاه کردم هشت و چهل دقیقه بود
    زود پریدم بیرون ...
    تو هال بدون پتو و بالش خوابش برده بود ... برای یه لحظه حس تنفرو تو خودم برای محمد حس کردم ولی اون که کاری نکرده بود , حسام دچار سوتفاهم شده بود ... حقم داشت , اون از هیچی خبر نداشت ... رفتار خودم باعث امروز شده بود ...
    رفتم آشپزخونه تا صبحونه رو آماده کنم ... یه استکان از دستم افتاد و با صدا به کف ظرفشویی خورد ... از ترس جیغ کشیدم ...
    حسام اومد تو آشپزخونه ... از سرو روش وحشت می بارید ... چشاش گنده شده بود و چشاش دو تا کاسه خون بود ... بهم نگاهی انداخت و رفت بیرون ...
    زود سفره رو انداختم و تخم مرغ ها رو گذاشتم ... رفتم امیرم از اتاق برداشتم و آوردمش کنار سفره

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان