خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و شانزدهم




    رفتم چایی ریختم و گذاشتم رو سفره ... حسام بی حرف اومد نشست حتی به امیر نگاهم ننداخت ... اخلاقش خیلی عوض شده بود ... دوست داشتم حرف بزنم ولی نمی تونستم ...
    صبحونه شو خورد و رفت لباس عوض کرد و رفت بیرون ...
    داشتم دیونه می شدم ... من به محبتش معتاد بودم و از دیشب تو خماری بودم ... طاقت این رفتارشو نداشتم … بی توجهیش نابودم می کرد ... به محبتش وابسته بودم , تحمل بی محبتیش برام شده بود زهر ... اگه می خواست به این رفتارش ادامه بده , می میردم ...
    نباید می ذاشتم محبتشو ازم بگیره ... اون محبت مال من بود و نمی خواستم زندگی شیرینم نابود شه ... تازه داشتم حس شیرینشو حس می کردم ... تازه می دونستم نمی تونم با بی محبتی کنار بیام ...
    بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه ... واسه ناهار غذای مورد علاقه حسامو درست کردم ... خورشت هویج ...
    باید دوباره دلشو به دست میاوردم ...
    من کاری نکرده بودم که تاوانشو اینجوری بدم ... یه شلوار با یه تاپ سبز پوشیدم ... یه سرهمی سرمه ای خوشگلم تن امیر کردم و منتظر حسام نشستیم ... ساعت یک بود که صدای در اومد ...

    وقتی وارد شد از چهره ش خستگی می بارید ... با بی رمقی سلامی کرد و رفت دستشویی ... منم سفره رو انداختم و غذا رو کشیدم
    حسام یکم با امیر بازی کرد , بعدش شروع کرد به خوردن ...
    به من نگاه نمی کرد ... داشتم عذاب می کشیدم ... باید حرف می زدم ...
    می دونم نمی تونم پس باید پا رو غرورم می ذاشتم
    - حسام
    سرشو بلند کرد و بهم خیره شد ...
    - حسام به خدا من کاری نکردم ... به خدا باهاش حرفم نزدم ... حرف تو درست بود , باید می رفتم خونه مریم ولی به عقلم نرسید ... تو رو خدا اعتمادت از من سرد نشه ... اگه باور نداری زنگ بزن از مامان بابا بپرس ... ببین من حتی تو هالم نبودم ... وقتی اومد من رفتم ...
    - باشه
    - چی باشه ؟ تو باورم نمی کنی , نه ؟
    - چرا , باور کردم ...
    - پس چرا اخمات تو همه ؟
    - خسته م ... دیشب نخوابیدم , واسه همینه ...
    - دیگه ازم عصبانی نیستی ؟
    - من هیچ وقت ازت عصبی نمی شم ... از خودم عصبیم ... نباید باهات اونجوری رفتار می کردم ... معذرت می خوام
    خیالم راحت شد ... بعد خوردن گفت که می ره یکم بخوابه ... منم زود سفره رو جمع کردم و امیرو خوابوندم ... خودمم رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم ...
    دلم آغوششو می خواست ولی روم نمی شد ... هیچ وقت خودم پیشقدم نشده بودم ولی حسم قوی تر از شرمم بود ... آروم آروم رفتم سمتش و دستاشو از هم باز کردم و خودمو تو بغلش جا دادم ...
    با اینکه خواب بود ولی با دستاش تو آغوشش اسیر شدم
    دوباره امنیت آغوششو داشتم
    دوباره گرمای بدنشو داشتم
    دوباره رفته بودم تو پناهگاهم
    این پناهگاهو دوست داشتم
    این آغوش اجباریو دوست داشتم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان