خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و هفدهم




    بهش تکیه داده بودم ... می رفت آوار می شدم
    با حس لمس چیزی رو صورتم , چشامو باز کردم
    حسام با دست داشت دونه دونه موهامو که تو صورتم ریخته بود رو کنار می زد ...
    چشامو بستم و پشتمو کردم بهش ...
    سرشو تو موهام فرو کرد و بو کشید
    زمزمه وار زیر گوشم گفت :
    - تو فقط مال منی ... فقط مال من ... هر کی بهت نگاه کنه می کشمش … تو مال منی ... مادر پسرمی ... خانوم خونه منی ...
    از اعترافش دلم گرم شد ... تند تو بغلم گرفت و سر شونه هامو بوسید ...
    طاقت نداشتم ... به روش چرخیدم و لباشو بوسیدم ... یکم همراهیم کرد و سرشو دور کرد و گفت :
    - من می رم , ساعت هفت آماده باشین میام دنبالتون
    - کجا ؟
    - شام می برمت یه جای خوب
    - باشه
    پیشونیمو بوسید و رفت بیرون ...
    ساعت هفت هر دو آماده بودیم … زنگ خونه به صدا دراومد ... حسام بود ... گفت که بریم بیرون ...
    رفتیم رستوران هخامنش ... جلوی درش چند تا پله دراز بود که به بالا می رفت ... بغل پله ها مجسمه هخامنش بود ...
    وقتی وازد شدیم , از فضای رستوران تعجب کردم ... همه چی سنتی بود ... میزهای سنتی ... تابلوهای هخامنشی
    گارسوناش کلا لباساشون از پارچه هخامنش بود و کلاه , سرشون بود ... کل ست رستوران قهوه ای بود ...
    از هر گوشه یه گروه نوازنده ایستاده بودن و همزمان یه نوع ملودی رو می نواختن ...
    حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت یکی از میز سنتیا و نشستیم
    گارسون اومد و سفارشا رو گرفت و رفت ... رو به حسام گفتم :
    - چقد قشنگه اینجا
    - آوردمت اینجا از دلت دربیارم
    - دلخور نبودم که
    - ولی باهات بد رفتار کردم
    - آره ولی حسام من همون روز که به تو بله گفتم یه ثانیه م بهش فکر نکردم ... اون پسرعموی منه , تو هرجاییم می بینمش ؛ دلیل نمی شه هر بار بین خودمونو به هم بزنیم ... الان ما یه بچه داریم ... اگه تو هی بخوای اینو یاداوری کنی زندگیمون جهنم می شه
    - حنا بهم حق بده ... از ترس از دست دادنت دیونه شدم ... اومدم جلوی در , امید میگه حنا نشسته با محمد حرف می زنه ... تو انتظار داشتی من چیکار کنم ؟
    پس واسه همین بوده اینجوری داغ کرده بود ...
    - به خدا من تو آشپزخونه بودم .... به حساب این امیدم می رسم ...
    غذاها رو آوردن و مانع حرف زدنمون شدن
    وسایل هاشون … ظرفا و قاشق و لیوان … سفره , همشون از شکل هخامنش بودن ...
    خیلی قشنگ بودن ... حتی دستمال سفره هایی که گذاشته بودن , ست وسایل بود ... ترتیب قشنگی داشتن
    غذامونو خوردیم ... حسام رفت حساب کنه , چند تا دستمال برداشتم واسه امیر که دهنشو باهاش تمیز کنم
    حسامم اومد , رفتیم بیرون …

    حسام از خوشحالی لباش به هم نمی چسبید ... شاد بودم از اینکه تونستم بهش اعتماد بدم ...
    آهنگ ایول ای گلم از کوروس ذو گذاشته بود و باهاش می خون و بشکن می زد ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان