خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۸:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و نوزدهم




    بالاخره خوابیدم ... فردا صبح عمو اومد خونه مون ... خیلی باهام حرف زد ... گفت که حرفاشو به دل نگیرم ... همینجوری حرف می زنه وگرنه از حرفاش منظوری نداره ...
    ولی دل من دیگه دلم رنجیده بود
    واسه ناهار گفت که می مونه ... منم خورشت فسنجون درست کرده بودم ...
    بعد غذا عمو هی از دستپختم تعریف می کرد ...
    به حسام گفت :
    - امشب می ریم خونه پدرزنت
    حسام هیچ وقت رو حرف پدرش حرفی نزده بود ولی گفت :
    - چرا ؟
    - چرا انقد از خانواده زنت دور شدی تو ؟ امشب می ریم ...
    - چطور برم بابا ؟ روم نمی شه , یادتون نیست چه حرف و حدیثایی ساخته بودن ...
    - اون مال یه سال پیش بود ... همین که گفتم , رو حرفمم حرفی نمی زنی ...
    حسام ساکت شد و هیچی نگفت ... از عمو خیلی ممنون بودم ... تنها مشکلی بود که همیشه داشتم ... دوست نداشتم بدون حسام برم اونجا ...
    شب , عمو هم باهامون اومد خونه بابام ... حسام دست مامان بابامو بوسید ... بعد شام حسام , امیر و نوید و پیش خودش گذاشته بود و باهاشون بازی می کرد
    عمو هم گفت که این دو ماه رو تو شیراز می مونن تو خونه خودشون ... دو ماه بعدش با دختراش و داماداش می رفتن سفر حج ...
    می گفت بیخود این راهو نرن که دوباره برگردن


    خوشبختیم کامل بود ...
    آرامشم کامل بود ...
    دو ماه هم گذشت و به مناسبت رفتن عمو و زن عمو و دختراشون , تو تالار بزرگ شیراز مهمونی دادن و کل فامیلشان دعوت کرده بودن ...
    عمو گفت قبل رفتنش قربانی می کنن و بین فقرا پخش کنن
    تو مراسم با عهدیه آشتی کردیم ... نمی خواستم کدورتی بینمون باشه
    شب خسته کوفته برگشتیم خونه خودمون ... حسام مامان باباشو با خودش آورد ... گفت که می خواد این سه روز باقی مونده رو پیش ما باشن ....
    نصف شب بود صدا می اومد ... از اتاق رفتم بیرون ...
    صدا از اتاق عمو می اومد ... گوش دادم زن عمو هی عمو رو صدا می زد ... ترسیدم , سراسیمه وارد اتاق شدم .... عمو تو خودش مچاله شده بود ... قشنگ معلوم بود نفسش بالا نمیاد ...
    رفتم حسامو بیدار کردم ... حسام رو به مامانش گفت : چی شده ؟ … زن عمو هم گفت فکر کنم مسموم شده
    جوری که زن عمو نفهمه و بترسه , به حسام اشاره کردم که مسمویت نیست ... حسامم زود باباشو رسوند بیمارستان ....
    همه تو سالن جلو در آی سی یو ایستاده بودیم ...
    دکتر گفت که ایست قلبی داشته و الان رفته تو کما ...
    دلم واس زن عمو می سوخت ... جوری واسش دعا می کرد که دل سنگ آب می شد ...
    هاجر و مریم هر دوشون بی حال افتاده بودن ...
    واسه دومین بار اشک حسامو دیده بودم ...
    منم از ته دلم واسش دعا می کردم ... لطف عمو خیلی شامل حالم شده بود ... اندازه پدرم دوستش داشتم ...
    ساعت دو بعد از ظهر بود دکتر بهمون خبر داد که تموم کرده ...
    زن عمو از حال رفت ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان