خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیستم




    هاجر و مریم بیمارستانو رو سرشون گذاشته بودن ...
    امیر از گریه کردنشون به گریه افتاده بود و توان آروم کردنشو نداشتم
    وحید و حسام رفته بودن دنبال کارای کفن و دفن ...
    همون روز تو مسجد امیرالمومنین مراسم عزاداری برگزار شد ...
    مهمون هایی که شب قبل اومده بودن , دوباره اومدن
    همه چشماشون اشکی بود ... عمو واسه همه عزیز بود
    حسام تونست با کمک چند تا آشنا , واحد رو جایگزین عمو کنن برن حج ..
    هیچ کدوم حاضر نبودن برن خونه خدا ولی خونه خدا واجب بود و عمو دیگر رفته بود و کاری نمی تونستن بکنن ...
    روز بعد مراسم , زن عمو همراه دختراش و واحد و داماداش راهی سفر شدن و مراسم واگذار شد به حسام ...
    کل فامیلای شهرستان اومده بودن خونه ما ... من مونده بودم با عهدیه ...
    رو هر کاری نظر می داد و خودشیرینی می کرد ... یه بار که مامانم سبزی پاک می کرد , با پررویی اومد گفت که : شما نمی فهمین پاکش کنید , بدین به خودم بهتر می دونم …

    مامان خیلی بهش برخورد و می خواست بره که حسام جلوشو گرفت … تو خونه خودم به هممون دستور می داد ... نمی ذاشت دست به هیچ کاری بزنم ... جلوی همه می گفت تو برو بشین , من هستم ولی قشنگ معلوم کاراش از رو قصد و غرضه ...
    تا یه ماه وضعیتم این بود ... هر روز مهمون ... هر روز گریه و سردرد ...
    امیر خیلی بدقلق شده بود و همش گریه می کرد ... شبا استراحت نداشتم ... روزا هم عهدیه اعصابمو نا آرام می کرد ...
    دیگه آغوش حسامو نداشتم ... داغون شده بود … هربار می دیدمش چطوری می شینه یه گوشه و گریه می کنه ... بدجور تو خودش شکسته بود ...
    دلم اون آرامش و آغوششو می خواست ولی نمی تونستم خودخواه باشم و تو این موقعیت اینو ازش بخوام ...
    هر شب از خدا صبر می خواستم ... فقط می گفتم : خدا خودت کمکم کن ..
    بعد یه ماه حاج خانوم با دختراش برگشتن
    دوباره از نو مهمونا همه اومدن خونه ... حتی بیشتر شده بودن ... هم واسه زیارت هم واسه تسلیت
    از پا دراومده بودم ... با حسام حتی شبا هم همدیگرو نمی دیدیم
    بعد دو هفته , هاجر و مریم برگشتن خونه خودشون و عهدیه و حاج واحد هم برگشتن ابرکوه ... نمی تونستن بمونن , باید می رفتن و به زمینا می رسیدن ...
    عهدیه مخالفت کرد ولی حرف حاج واحد یکی بود و دو تا نشد ...
    وقت رفتن عهدیه جوری بهم خیره شد که انگار به پدرکشته ش خیره شده ... دلیل این همه نفرت رو نمیت ونستم درک کنم
    حاج خانوم هر روز می رفت سر مزار و با چشمای به خون نشسته برمی گشت … حسام هر شب پیش مادرش بود و آرومش می کرد ... انقد از حسام دور شده بودم که حس می کردم یه غریبه ایم واسه هم ...
    یه ماه از برگشتشون می گذشت ... حاج خانوم گفت که می خواد برگرده خونه خودش … هرچی حسام و دختراش مخالفت کردن , نتونستن جلوشو بگیرن ...

    همش با گریه می گفت : خاطره اون خدا ییامرز تو اون خونه س ... برمی گرده پیش اونا ...
    با اینکه راضی نبودن ولی بهش اجازه دادن ...
    چند روزی از رفتن حاج خانوم می گذشت ... یه روز صبح با صدای به در کوبیدن حیاط از خواب پریدیم ...
    حسام رفت درو بازکرد و حاج خانوم وارد شد ...
    داشت گریه می کرد ... خیلی ترسیدم ... رفتم جلوش و گفتم :

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان