خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و یکم




    - حاج خانوم چیزی شده ؟ چرا گریه می کنین ؟
    جواب حرف منو نداد و رو به حسام گفت :
    - جمع کن بریم خونه من
    از حرفش چیزی نفهمیدم ... حسام گفت :
    - کجا بریم ؟ چرا بیایم خونه شما ؟
    - از این به بعد خونه ما زندگی کنید ... من شبا می ترسم , نمی تونم تو اون خونه درندشت تنها باشم ...
    - خب مادر من شما بیاید اینجا ما که از اولش مخالف بودیم
    - نه , من اونجا رو تنها نمی ذارم ...  شما باید بیایید ...
    با تعجب بهشون نگاه می کردم ... نکنه حسام قبول کنه ... صدای حسام دوباره بلند شد :
    - مادر این همه وسایلو چه جوری بیاریم ؟ نمی شه که ... شما یه نفری , می ریم لباساتو جمع می کنیم میاین اینجا ...
    - همین که گفتم , شما میایید ... من از اون خونه بیرون نمیام ...
    حاج خانوم از خونه رفت و من هنوز مات مبهوت شده بودم ... نمی دونستم چی بگم
    از شوک خارج شدم ... رو به حسام گفتم :
    - حالا چیکار کنیم ؟
    حسام آهی کشید و کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
    - نمی دونم
    - یعنی چی ؟ می خوای بریم ؟
    - مگه چاره دیگه ایم داریم ؟
    - حسام مادرت زندگی رو برامون جهنم می کنه ... چطوری زندگی کنیم اونجا ؟
    - می دونم ... می دونم ولی چیکار کنیم ؟ تنها کسش تو این شهر منم , منم تنهاش بذارم ؟
    هر چی گفتم , حسام واسم یه دلیل می آورد و قانعم می کرد ... با گریه رفتم تو اتاقم ... درو هم بستم و جواب حسامو دیگه ندادم ...
    ترس من از این بود حسامو ازم بگیره ... درسته دوسش نداشتم ولی بهش وابسته بودم ... وقتایی که خسته بودم , اون آرامشم بود
    بعد ناهار , حاج خانوم دوباره اومد ... وقتی حسام بهش گفت که می ریم ؛ با شادی از خونه رفت بیرون ...
    با کمک خواهرای حسام نصف وسایل لازم رو انتقال دادیم خونه حاج خانوم و خونه خودمونو اجاره دادیم
    بعد یه مدت زندگی کردن اونجا , بهونه های حاج خانوم شروع شد ...
    شبا نصف شب جیغ می زد و گریه می کرد ... می گفت بیایید پیشم من می ترسم
    حسام می گفت تا عادت کنه همه یه مدت کنار هم می خوابیم ... از چیزی که می ترسیدم سرم اومده بود ...
    دو هفته بعدش دختراش شاکی شدن که این چه وضعشه , نباید اینجوری باشه و مامانشونو دعوا کردن که تو زن و شوهر جوونو کنار خودت اسیر کردی ...
    حاج مریم به مامانش گفت که دخترش سمیه رو می فرسته شبا پیشش بخوابه ... همه راه بهونه حاج خانوم گرفتن ...
    بیجاره سمیه هر روز می رفت مدرسه و برمی گشت خونه ... وقت نمی کرد مامان بابایه خودشو ببینه
    امیر بعد مرگ عمو دچار شوک شده بود هرشب گریه از سر می داد و آروم نمی شد ...
    هر بار که به دکتر می بردیمش , با آمپول آروم می شد ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان