خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۹:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و سوم




    - مامان بسه دیگه , شورشو درآوردین ... هی هیچی نمی گم ... فردا از این خونه می ریم تا شمام آرامش داشته باشین ...
    - خب برین به درک , مگه محتاج شمام ؟
    - مامان یکم انصاف داشته باش ... کی بود ما رو آورد اینجا ؟
    - به به پسر بزرگ کردم ، به خاطر یه دیونه اینجوری تو روم وایسه ...
    سرمو تو گردنم فرو کرده بودم ... از کار خودم خجالت می کشیدم ...
    حاج خانومم از اتاق رفت بیرون ... سمیه اومد سمتم , پتو رو تا گردنم بالا کشید و گفت :
    - خودتو ناراحت نکن ... استراحت کن ...
    صبح وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم , وحشت کردم ... کل صورتم کبود شده بود ... جای ناخونام همش زخم شده بود ... حالا فهمیدم چرا سمیه و حسام با وحشت بهم خیره شده بودن ...
    آهی کشیدم و صورتمو شستم ... رفتم بیرون ...
    با حسام راه افتادیم سمت خونه بابام ...
    وقتی رسیدیم , حسام گفت :
    - تو برو تو , منم برم ببینم مستاجر چی می گه
    - باید پیش رهن رو بهش بدی دیگه
    - آره می رم یه راهی واسه پولش پیدا کنم
    - باشه خدانگهدار
    - به سلامت
    از ماشین پیاده شدم و زنگ در خونه رو زدم و در با تیکی باز شد ...
    مامان از دیدن صورتم وحشت کرد و با نگرانی اومد سمتم ... امیرو از بغلم جدا کرد و گفت :
    - خدا مرگم بده ... چی شده صورتت ؟ چرا اینجوریه ؟ با حسام دعوات شده ؟
    - سلام مادر , خدا نکنه ... نه , بیا بریم تو ، واست بگم ...
    همه رو واسه مامانم تعریف کردم ... گفت که کارم اشتباه بوده ...

    خودمم می دونستم ولی کنترلم رو از دست داده بودم ...
    حسام واسه ناهار نیومد ... بابا هم وقتی ماجرارو شنید , به شوخی گفت باید حاج خانوم رو می زدی , نه اینکه خودتو سیاه و کبود کنی
    حسام برای شام اومد ... بعد شام با بابا سرگرم حرف زدن بودن ..
    نزدیک ساعت ده بود که حسام گفت :
    - حنا آماده شو بریم
    با تعجب بهش نگاه کردم
    - انقد زود خونه رو خالی کردن ؟
    - نه , بیا تو راه واست توضیح می دم
    - من نمیام تو اون خونه ها
    - تو آماده شو
    - یعنی چی ؟ می خوای منو باز ببری اونجا ؟ من نمیام
    صدای بابا دراومد :
    - پاشو با شوهرت برو ... دختر شوهر ندادم بیاد تو خونه م بشینه … به حرف شوهرت گوش کن ...
    از حرف بابا عصبی شدم ... وقتی بابای خودم اینجوری رفتار می کرد , چه انتظاری از بقیه داشتم ؟
    رفتم تو اتاق و مانتومو پوشیدم و رفتم بیرون ...
    با دلخوری ازشون خداحافظی کردم و با عصبانیت سوار ماشین شدم ...
    حسام هم سوار شد ... هیچی نگفنم ... خودش شروع کرد به حرف زدن ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان