خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۰:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و چهارم




    - حنا من با مامان حرف زدم , قراره دیگه کاری به کارت نداشته باشه ... دیشب تقصیر خودم بود , نباید می ذاشتم تا این حد جلو بره ...
    هاجر و مریمم خیلی ازش عصبانی شدن ...
    واسه  خونه هم به خدا هر کاری کردم مستاجره می گه تا پولو ندین , من نمی رم ... پرس و جو هم کردم ، واسه گرفتن وام ؛ اونم شرایطی رو می خواد که من ندارم
    بهت قول می دم دیگه اذیت نشی ...
    هیچی نمی گفتم ... سکوت کرده بودم ...
    بعد حرف زدنش آهی کشید ... انگار حرف زدن واسش سخت بود ...
    وقتی رسیدیم , حاج خانم خونه نبود ... خونه هاجر مونده بود ...
    رفتم تو اتاق و امیرو گذاشتم تو گهواره ش ... بیچاره از دیشب شوکه شده بود ... هیچی نمی گفت ...
    حسام اومد تو اتاق ... پشتم بهش بود ... نگاه خیره شو حس می کردم ... حس می کردم داره بهم نزدیک می شه …

    دستش حلقه شد تو کمرم
    - حنا الان قهری ؟
    - نه
    - پس چرا هیچی نمی گی ؟
    - چی بگم آخه ؟ اینکه به حرف من اهمیتی داده نشد ؟
    - به جون امیر سعیمو کردم ولی به هر دری زدم بسته بود ... گفتم که قول می دم اذیت نشی ... مامانمم قول داده ...
    - باشه
    - بازم ازم دلخوری ؟
    لحنش التماس داشت ... دلم براش سوخت ... رومو کردم سمتش و دستاشو از کمرم باز کردم ...
    - نه دیگه , منم سعی می کنم باهاش کنار بیام ... کار منم درست نبود ...
    دوباره دستاشو دور کمرم حلقه کرد … خواستم کنارش بزنم ... اومد زیر گوشم زمزمه وار گفت :
    _دلم برات تنگ شده … می دونی چند وقته لمست نکردم ؟
    نفسش که به گوشم خورد , از خود بیخود شدم ... تو دستاش رها شدم ...
    لباشو رو گوشم کشوند و دوباره با لحن التماس آمیز گفت :
    - می دونی چند وقته حست نکردم ؟
    دیگه توان مقابله در مقابل خواسته ش رو نداشتم ...
    دستاش دور کمرم سفت شده بود و بوسه هاش بهم حس آرامشو می داد ...
    ده روز از برگشتم به خونه می گذشت ... حاج خانوم هنوزم قهربود و برنگشته بود ...
    حاج واحد خبر فرستاده بود می خواد سهم خودش از زمین ها رو بفروشه ...
    حسام و خواهراش مخالفت می کردن ... قرار بود شب همه اینجا جمع بشن و حرف بزنن ...
    ساعت شش بود همه اومدن ...
    عهدیه با هیشکی حرف نمی زد و همش با اخم بهمون نگاه می کرد ...
    حاج خانومم مثل همیشه بود ... زبونش به همون تندی بود ...
    با کمک سمیه و مژگان سفره رو انداختیم ... بعد شام بحثشون سر گرفت ...
    هرچی حسام و خواهراش مخالفت کردن , حاج واحد راضی نشد ... آخر سر هم حسام گفت که می خواد سهمشو خودش بخره
    تو بحثشون شرکت نمی کردم ... هر بار عهدیه حرف می زد , حاج خانوم بهش می گفت ساکت بشه ...
    آخر سرم بینشون دعوا شد و حاج خانم به حاج واحد گفت که شیرمو حلالت نمی کنم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان