خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۰:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و پنجم




    با دعوا از خونه رفتن بیرون ...
    نمی دونستم حسام از رو چه پشتوانه ای می خواست زمین به اون بزرگیو بخره ؟! ...
    رو تخت دراز کشیده بودیم ... سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو از حسام پرسیدم :
    - حسام
    - جانم ؟
    - چه جوری می خوای زمینو بخری ؟ تو که پس اندازی نداری ...
    - می خوام خونه خودمو تو بفروشم ...
    ساکت شدم ... دلم نمی خواست بفروشتش ولی اون مرد بود و بهتر می دونست … وقتی سکوتمو دید , به روم چرخید و سرمو تو آغوشش گرفت ...
    - بهت قول می دم خونه قشنگ تری واست بخرم ... یه فکرایی تو سرم دارم ...
    لجوجانه پرسیدم :
    - چی ؟
    - می خوام یه وام بگیرم که تو زمینا درخت پسته بکارم ...
    - پس چرا اون موقع بهت وام ندادن ؟
    - این فرق می کنه , وام کشاورزی می گیرم ...
    چون هیچی سر درنمیاوردم , هیچی نگفتم و با آرامش به خواب رفتم ...


    دوسال گذشت و امیر چهار سالش شده بود ... حسام همونجور که گفت وام گرفت و زمینا رو درخت پسته کرد ... زندگیم روز به روز رو به بهبودی بود ...
    حاج خانوم کنارمون موندگار شده بود و اگه یه روز غر نمی زد , تعجب می کردم ... عادت کرده بودم به اخلاقش ...
    محمد تو مدت این دو سال , سه تا خواستگاری رفته بود ...
    اومد خواستگاری نگار ...
    به بابام گفتم اگه به محمد دختر بده , باید اسممو از تو شناسنامه ش پاک کنه ... من که هنوزم که هنوزه صداشو می شنوم قلبم وای میسته ...
    دلم آتیش گرفته بود ... مگه می تونستم هر روز باهاش چشم تو چشم بشم , اونم کنار خواهرم ؟
    نگار هم مخالفت کرده بود و بابام بهشون نه گفت ...
    بعد نگار , رفت خواستگاری سارا دختر داییم ؛ خواهر سمانه ...
    سارا به سامان پسر مریم علاقه داشت و به محمد جواب رد داد و با سامان ازدواج کرد ...
    بعد عروسی سارا با سامان , محمد رفت خواستگاری دخترخاله زن داییم , نازنین , که همکلاسی نگار بود ...
    دلیل کاراشو نمی دونستم ... اصرار داشت از این طایفه زن بگیره ...
    نازنین بهش جواب مثبت داده بود ... واسه مراسم عقدش , عمو دعوتمون کرده بود ...
    هرکاری می کردم نمی تونستم خودمو راضی کنم به مراسمش برم ... ساعت دوازده ظهر بود ...
    حسام برگشت خونه ... وقتی دید هنوز آماده نشدم , با تعجب گفت :
    - مگه امروز نیست عقدکنون ؟
    - چرا امروزه
    - پس چرا آماده نشدی ؟
    - حسام می شه نریم ؟
    - چرا ؟
    - نمی خوام ... دوست ندارم ...
    اومد جلو , رو تخت کنارم نشست
    - اگه نریم , محمد فکر می کنه هنوزم دوسش داری ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان