خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و ششم



     
    - چه ربطی داره ؟ دوست ندارم برم ...
    - ربط داره ... حتی منم این فکرو می کنم ... اگه نریم این حرف پشتت درمیاد ...
    از ترس اینکه حسام این فکرو بکنه , زود از جام بلند شدم و رفتم خودمو آماده کردم
    یه کت دامن آبی نفتی پوشیدم که رو سینه هاش منجوق دوزی شده بود ... با یه شال نازک سفید ...
    آرایش ملایمی کردم ...
    حسام هم یه کت شلوار سیاه با پیراهن سفید پوشیده بود ... بهش نگاه کردم ... از همه سر بود ... محمد به گرد پاشم نمی رسید …

    امیرو آماده کردیم و راه افتادم ... وقتی رسیدیم در خونه نازنین ,استرس بهم وارد شد ... به حسام نگاه کردم ... یه لبخند که استرسمو تابلوتر کرد زدم و از ماشین پیاده شدم
    با هربار قدم برداشتنم , یه تیکه از قلبم کنده می شد و میفتاد زمین و زیر پام لهش می کردم ...
    باورش چقد برام سخت بود ... نفسم تو سینه حبس شده بود و زانوهام می لرزید ...
    بالاخره وارد سالن شدیم ... عروس دوماد تو اتاق عقد بودن ...
    چند دقیقه بعد دست تو دست عروسش اومد بیرون ... چشمامو بستم ... نباید می دیدمشون ...
    بغض گلومو گرفته بود ... از جام بلند شدم و رفتم یه گوشه که کسی نگاش به نگام نیفته ...
    با حسرت به محمد چشم دوختم با خنده های قشنگش ...
    اون خنده ها رو روزی من می خواستم ... دیگه خنده هاش مال من نیس … دیگه دستاش مال من نیست … دیگه خانمم گفتناش مال من نیست …

    قلبم تیر می کشید ... لیلا اومد سمتم ...
    - چرا اینجا نشستی ؟ پاشو بریم برقصیم ...
    - لیلا تو که می دونی همه چیو , الانم اگه اینجام به خاطر حرف و حدیث پشت سرمه ...
    - پاشو ببینم ... همه چی گذشته , الانم یه بچه چهار ساله داری ...
    برای یه لحظه از کل بغضام پشیمون شدم ... من زندگی داشتم ... یه مرد داشتم ... نباید حسرت هیچ چیز دیگه ای رو بخورم ... نباید …

    ازجام بلند شدم و با لیلا همراه شدم ...
    هرکاری می کردم نگاهم می رفت سمت محمد ... تو یه لحظه دیدم سرشو کرده تو گردن عروسش و داره می خنده ...
    نتونستم طاقت بیارم ... زود رفتم امیرو از مامان گرفتم و از همه خداحافظی کردم ...
    حسام تو ماشین پرسید چی شده که گفتم برگردیم … گفتم سرم درد می کنه
    اونم دیگه سوالی نپرسید
    وقتی رفتم خونه , امیرو گذاشتم و رفتم تو حموم ... دلم خیلی گرفته بود ... بغض تو گلوم هی داشت سنگین و سنگین تر می شد ...
    زیر دوش تا تونستم گریه کردم ... وقتی از حموم اومدم بیرون , حسام رفته بود ...
    تو اتاقم نشستم و با آهنگ سپیده دم از جواد یساری گریه دوباره از سر دادم ...
    ( سپیده دم اومد و وقت رفتن … حرفی نداریم ما برای گفتن … هر چی که بوده بین ما تموم شد
    … اینجا نیست برام جای موندن … من می رم از زندگی تو بیرون … یادت باشه خونه مو کردی ویرون ……………………. می خوام برم نگو که دیونه ای … برای موندن ندارم بونه ای … وقت خداحافظیه , تو گلوم حلقه زده بغض غریبونه ای
    من می رم از زندگی تو بیرون ... یادت باشه خونه مو کردی ویرون …

    اول آشناییمون یادم میاد , یادم میاد … گفتی به من دوست دارم خیلی زیاد , خیلی زیاد … رو سادگی حرف تو باورم شد … تو آخر عاقبت زندگیمو دادی به باد , دادی به باد ... می گریزم از تو و این عشق بی فرجام
    تو ...
    عهد کردم تا ابد هرگز نیارم نام تو … )

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان