خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و هفتم




    سرم داشت منفجر می شد ... همونجا به خواب رفتم ... با صدای گریه امیر از خواب پریدم ...
    وقت شام حواسم سر جاش نبود ... حسام متوجه رفتارم شده بود ...
    رو تخت دراز کشیده بودیم ... اومد سمتم , خواست بغلم کنه ، پسش زدم … صدا اومد :
    - می دونی چرا امروز اصرار داشتم به مراسم بریم ؟
    سکوت کردم ..
    - می خواستم بهت نشون بدم محمد تو رو دوست نداشت ... امروز واست معلوم شد ... واسه همینه سردرد داری ... فکر می کنی نمی دونم چهار ساله زندگیهخودم و خودتو مثل جهنم کردی … با رابطه سردت کنار
    اومدم , با بی محبتیت کنار اومدم … دیگه منم نمی کشم … قسم خورده بودم عاشقت کنم ولی نتونستم ... عشق دروغی محمد قوی تر از محبت خالصانه من بود … منو ببخش ...
    حسام حرفاشو با بغض زد ... با حرفاش به خودم اومدم ... برای یه لحظه از محمد متنفر شدم ... دورشو خط کشیدم … دلم سبک شده بود ...
    حسام بهم پشت کرده بود ... من طاقت قهرشو نداشتم ... دستامو از زیر بازوش رد کردم و سرمو چسبوندم به پشتش ... زمزمه کردم :
    - نه , نه … نه تو نباید ازم رو برگردونی ... منو ببخش ...
    حسام آهی کشید و به روم چرخید ... رو موهام بوسه زد و گفت :
    - دوستت دارم … سعی کن زندگیمونو از همین امروز شروع کنیم ...
    سرمو تو آغوشش پنهون کردم و با آرامش به خواب رفتم ...
    دو ماه از عقد محمد و نازنین می گذشت ... حس دوست داشتن حسام رو تو دلم حس می کردم ...
    تاریخ عروسی محمد مشخص شده بود ... می خواستم تو عروسیش بدرخشم ...
    روز عروسی محمد رسید ... یه کت دامن اناری با شال اناری خریده بودم ...
    واسه عروسیش رفتم آرایشگاه ... می خواستم خوشبختیم رو همه به چشم ببینن ...
    عروسی محمد تو یکی از تالارهای معمولی بود ...
    وقتی عروس و داماد وارد شدن , حسم با مراسم قبلی کاملا متفاوت بود ...
    با دخترا شروع کرده بودم به رقصیدن ... امیرو هم پیش حسام گذاشته بودم ...
    حس می کردم حسام از این کارهای من خوشحال شده … تو یه لحظه دیدم محمد بهم خیره شده ... بی توجه بهش , به رقصم ادامه دادم ...
    من حسامو داشتم ... کسی که مثل کوه پشتم بود ... هر کی جای حسام بود , هیچ وقت اینطوری باهام مدارا نمی کرد ... از همه مهم تر واسم ارزش قائل بود , دوسم داشت ... دیگه چی می خواستم ؟
    باهاش آروم بودم ...
    بعد شام , همه رفتن به عروس دوماد کادو بدن ؛ رفتم کنار حسام و گفتم : ما هم بریم کادومونو بدیم ...
    دستامو دور دست حسام حلقه کردم و به سمتشون رفتیم ... محمد با چشمای باز به هردومون خیره شده بود ...
    با خنده بهشون نزدیک شدم ... واسه نازنین یه پلاک گرفته بودم ...
    رو به محمد با خنده گفتم :
    - مبارک باشه پسرعمو , ان شالله خوشبخت بشین ...
    با سردی جوابمو داد :
    - ممنون
    با نازنین هم روبوسی کرد مو و رفتم زیر گوشش گفتم :
    - خیلی ناز شدی , امشب مواظب خودت باش پسرعموم درسته قورتت نده ..
    الکی بهش گفتم ناز شده چون هیچ نقطه خوشگلی تو صورتش نبود ... می دونستم با این حرف دهنش باز می شه و از خود بیخود ... می خواستم محمدو حرص بدم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان