خانه
219K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و هشتم




    مراسم تموم شد و عروس کشون بود ...
    همه رفتیم خونه محمد ... وقتی عروس داماد وارد حجله شدن , عروس اومد بیرون و با خانواده ش خداحافظی کرد ...
    فرصت رو غنیمت شمردم ... باید یه چیزی که رو دلم سنگینی می کرد رو بهش می گفتم ...
    رفتم تو اتاقش ... رو تخت نشسته بود و با دستاش سرشو فشار می داد ... وقتی پاهامو دید , سرشو بلند کرد و بهم نگاه می کرد ...
    هر دو تو چشمای هم خیره شده بودیم ... یه روزی این چشما دنیای من بود … تو چشماش خیره شدم و گفتم :
    - قدر این لحظات رو بدون , من نتونستم ازشون لذت ببرم ... به خاطر یه آدم بی ارزش که هیچ تلاشی برا عشقش نکرد و برای عشقش ارزشی قائل نشد ... امیدوارم تو لذت ببری ...
    بدون اینکه منتظر حرفش بمونم , از اتاق زدم بیرون ...
    خداروشکر حسام تو هال نبود وگرنه باید براش توضیح می دادم ...
    از عمو و زن عمو و نازنین خداحافظی کردیم و رفتیم خونه ...
    اون شب به همه کارام فکر کردم ...
    چه کارا که نکرده بودم برای محمد … چه کارا نکرده بودم که حسامو عذاب بدم … چه کارا که نکرده بودم امیرمو از دست بدم ...
    خدا رو شکر کردم به خاطر زندگی که بهم داده بود ...
    حالا به حرف مامان بابام رسیده بودم که می گفتن یه روزی خودت می فهمی چرا به زور شوهرت دادیم ... حالا ازشون ممنون بودم ...
    محمد , پسر دار شد و اسم پسرسو گذاشت امیر محمد ... واسم مهم نبود چی گذاشته ... یه زمان من به عشق محمد , اسم بچمو امیر گذاشتم و اون واسش مهم نبود ...
    باربد اومد خواستگاری نگار ... و نگار با خواست خودش باهاش عقد کرد … مهدی , برادر محمد , اومد خواستگاری ندا ...
    عروسی هر دو تا خواهرام تو یه روز بود ...
    تو عروسی نگاه کل فامیل رو من بود ...
    نگاه محسن و محمد رو حس می کردم و بیشتر از همیشه حس خوشبختی می کردم ...
    خوشگلی ناهید , نامزد محسن , زبونزد کل فامیل بود ولی محسن به دختر بازیش ادامه می داد ... بعد دو سال زندگی مشترک , ناهید نتونست خیانت های محسنو تحمل کنه و با وجود دختر کوچولوش طلاق گرفت ....
    زندگی من روز به روز داشت بهتر می شد ..
    حسام خونه رو از نو ساخته بود و منو تو کلاس کامپیوتر ثبت نام کرده بود ...
    بعد سه سال مدرکمو گرفتم و بهم پیشنهاد تدریس داده شد ولی حسام مخالفت کردو گفت که دوست ندارم زنم شاغل باشه
    همیشه خونه تنها بودم ... واسه  کلاس رانندگی ثبت نام کردم ... دلم یه دختر می خواست ... یه دختر که همدمم باشه …

    امیر همیشه همراه باباش بود .. حتی می گفت من دانشگاه نمی رم و تو کارخونه بابام به حرفه بابام ادامه می دم ...
    هر بار که به حسام می گفتم دلم یه کوچولو می خواد مخالفت می کرد و می گفت دردی که اون موقع کشیدی رو هیچ وقت از یادم نمی ره , من نمی تونم دوباره اون صحنه ها رو ببینم ...
    منو برد کلاس ایروبیک ثبت نام کرد و یه پراید واسم خرید که رفت و آمدم راحت باشه ولی کمبود یه دختر بدجور تو زندگیمون بود ... هر شب با قهر ازش رو برمی گردوندم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان