آغوش اجباری
قسمت صد و سی و ششم
- بابا آروم … رو پاش کیست خونی بود , دارن عملش می کنن ...
- باشه , منم الان میام ...
- تو کجا بیای ؟ ما هم الان برمی گردیم ...
- مگه نمی گی عمل ؟ کجا برمی گردین ؟
- سر پاییه
- باشه , خبرشو زود زود بهم بده
- باشه , خداحافظ
- به سلامت
دو ساعت گذشته بود که پیداشون شد ... دکتر گفته بود که خیسی آتل باعث شده بفهمن و بتونن مداواش کنن وگرنه وارد زخم می شد و باعث قطعی پا می شد ....
حسام پنج ماه تموم خونه نشین شده بود و تونست آخرش رو پاش راه بره ...
دوم مرداد ماه بود و تولد من ... واسه شام , مامان بابا اومده بودن ... حسام وقتی برگشت , یه جعبه
شیرینی و به دسته گل نرگس دستش بود ...
بعد شام داشتم از تو اتاق می اومدم بیرون که حسام جلوم ایستاد و یه جعبه مخملی ارغوانی داد به دستمو گفت : تولدت مبارک عمرم ...
جلوی بابا خجالت کشیدم ... سرمو انداختم پایین و گفتم :
- ممنون
داغی چیزی رو رو پیشونیم حس کردم … حس کردم رو کمرم عرق نشست ...
- نمی خوای بازش کنی ؟
وقتی جعبه رو باز کردم , یه ست گردنبند و گوشواره و انگشتر زمرد بود ... خیلی قشنگ بود ... با قدردانی بهش چشم دوختم و گفتم :
- خیلی ممنون
- تو لایق بهترینایی زندگیم ... اگه الان اینجام , به خاطر توئه … می دیذم چه شبایی که به خاطرم بیدار بودی … چقد با دردادم درد می کشیدی … چقدر گریه می کردی ... مدیونتم خانمم …
- وظیفم بود
دستشو برد سمت جیبش و یه پاکت بیرون آورد و گرفت سمتم ...
- این دیگه چیه ؟
- بلیطامون … می ریم کیش
امیر از جاش پرید و کاغذو ازم گرفت …
حسام گفت : تو رو نمی بریم , فقط خودمون می ریم ...
- یعنی چی ؟
- خب من با زنم می رم ماه عسل ...
- منم میام , حق ندارین تنها برین ...
- تو وقتی ازدواج کردی با خانم خودت برو
بعد اینکه مهمونا رفتن , با حسام حرف زدم که چرا امیرو با خودمون نبریم ؟ … حسامم مثل همیشه قانعم کرد و گفت :
- امیر داره بزرگ می شه , تو سنیه که داره شکل می گیره نباید انقدر به ما تکیه بده ... باید خودشم حامی خودش باشه ... حرفشو قبول داشتم و هیچی در برابرش نگفتم ...
سه روز بعدش تو فرودگاه کیش بودیم و منتظر سرویس هتل ...
یه ربع طول کشید تا ون اومد ...