خانه
105K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۱:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش دوم




    دکتر یزدی و خانمش که اونم همونجا کار می کرد , هوای مامان رو خیلی داشتن ولی بازم حقوق اونجا هم  برای ما کافی نبود و اغلب مامان تا نیمه های شب خیاطی می کرد ...
    لباس دوست و آشنا و فامیل رو می دوخت و مزد می گرفت و اینطوری هر سه ی ما رو به خوبی تربیت کرد و فرستاد دانشگاه ...
    ما سه تا برادر هم بیکار نبودیم ، برای مامان سنگ تموم گذاشتیم و هر سه دانشگاه آزاد قبول شدیم که این خودش بار سنگینی به شونه های مادرم انداخت ...
    وقتی رستم برادر بزرگم سراسری قبول نشد و رشته ی عمران آزاد پذیرفته شد , مامان از ترس اینکه اون بره سربازی و پشتش باد بخوره ؛ خم به ابروش نیاورد و با روی باز هزینه ی تحصیل اونو داد ولی ما می فهمیدیم که حسابی خورد و خوراک ما تغییر کرده ...
    بعد برای سهراب هم همین ماجرا پیش اومد و باز مادر برای اینکه استثنایی در کار نباشه اونم فرستاد دانشگاه آزاد ...
    بعدم ماجراهای خواستگاری و عروسی هر دوی اونا که پیش اومد , بازم با تمام فداکاری پشت اونا ایستاد و اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم که چقدر داره سختی می کشه ...
    من اینو می فهمیدم و سعی می کرد در حد خودم رعایت اونو بکنم ...
    تازه داشت قرض هایی که برای عروسی سهراب کرده بود تموم می شد که منِ شازده پسر هم فقط دانشگاه آزاد قبول شدم ...
    تصمیم گرفتم به کسی حرفی نزنم تا سال دیگه خوب بخونم و برم سراسری و به همه هم اعلام کردم که من هیچی قبول نشدم ...
    آثار ناراحتی رو تو صورت مامان می دیدم ... خیلی دوست داشت ما تحصیلکرده باشیم ...

    رستم کمی سرزنشم کرد و گفت : بدت نیاد برزو , تن به درس ندادی ... یک سال عمرت تباه شد ... نباید این کارو با خودت می کردی ... آزاد هم هیچی قبول نشدی ؟ ولی تو رو خدا درس عبرت بگیر , کمتر دنبال این دختر و اون دختر برو ...
    خنده م گرفت و گفتم : ای بابا ... کدوم دختر ؟ ... مژگان جون شما دختر دیدی ؟ نه , تو رو خدا تا حالا کنار من شما دختر دیدی ؟ حالا تازه این دختر و اون دختر ؟ ... کاش بود ولی نیست ... یک پیرزنه هست ...

    همه زدن زیر خنده چون اینم قصه ی خودشو داره ... ( وقتی من نه سال داشتم عاشق کارگر خونه ی مامان بزرگ که سنی ازش گذشته بود شدم ... اون به من محبت زیادی داشت و من که بچه بودم , پامو کرده بودم تو یک کفش که می خوام با اون ازدواج کنم ... و این همیشه  اسباب شوخی و خنده بین ما بود ...
    هنوز برادرام و به خصوص دایی مجید پیرزنی رو نزدیک من می دیدن , چشمک می زدن که ببین می پسندی ... و مدتی می خندیدن )




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان