خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۲:۰۰   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش سوم




    اون شب , بعد از اینکه تونستم همه رو قانع کنم که جایی قبول نشدم ؛ دایی مجید با یک جعبه شیرینی  برای دیدن و تبریک گفتن به من اومد ... اون از اینترنت اسم منو پیدا کرده بود و همه چیز لو رفت ...
    اما .‌.. اما من , دیگه با چه عزت و احترامی رفتم دانشگاه خدا می دونه چون با این عمل جوانمردانه تونسته بودم اشک مامانم رو دربیارم ...
    ماهرو خانم , مادر من , زنی قدبلند و لاغر اندام و بسیار خوشتیپ و امروزی به نظر می رسید ...
    هر کس با اون روبرو می شد , فکر می کرد یکی از زنان ثروتمند و پولدار شهره ... ولی فقط ما سه نفر و خودش می دونستیم که چقدر فقیر و نداریم و زمانی که همه غیر از این فکر می کنن , کار دشواریه ...

    این مسئله گریبان ما سه تا برادر رو هم گرفته بود ...
    دوستانمون باور نداشتن و از اینکه ما ماشین نداریم تعجب می کردن ... همه از ما انتظاراتی برای خرج کردن و مهمونی دادن و مهمونی رفتن داشتن که ما همیشه باید با بهانه هایی که یاد گرفته بودم اونا رو از سر باز می کردیم ...
    مامان حتی اجازه نمی داد که دایی مجید از اوضاع ما درست با خبر بشه ...
    سه تا از دایی های من از ایران رفتن و مقیم کانادا شدن و تنها یکی از دایی هام همین دایی مجید ایران بود و در سن چهل و دو سالگی هنوز ازدواج نکرده و با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی می کرد و دوست خوبی برای ما سه تا برادر بود ...
    اون زمان که هنوز رستم و سهراب ازدواج نکرده بودن , اونم جزو خانواده ی ما بود و هر شب میومد و دور هم خوش می گذروندیم ...
    همیشه فوتبال ها رو با هم تماشا می کردیم و با هم مسافرت می رفتیم ...

    اون شب به اصرار من پیتزا سفارش دادیم ... داشتیم تو نور شمع می خوردیم که برق اومد ...
    مامان بلافاصله نشست سر خیاطی ... لباس سفید و مشکی قشنگی رو می دوخت که گویا مال دختر فریده خانم بود ...
    گفتم : حالا شما می خواهی بشینی لباس رو تموم کنی ؟
     گفت : آره , فردا میان دنبالش ... باید تموم بشه , قول دادم ...
    گفتم : خوب زنگ بزن بگو پس فردا بیان ...
    گفت : نمی شه ... فردا می خواد تو یک مجلسی بپوشه , برای همین داره می دوزه ...
    کتابم رو آوردم و پیشش نشستم تا تنها نباشه ...
    پرسیدم : شما کی برای خودت یک دست لباس می دوزی خانمی ؟
    گفت : برام مهم نیست , من به اندازه کافی پوشیدم ... تو نگران من نباش , من نیاز روحی هم ندارم ... شایدم برای اینکه بهترین تماشاچی من که بابات بود , دیگه نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان