خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش سوم



    سر کوچه به آیدا گفتم : نگه دار , من همین جا پیاده می شم ... تو کوچه نرو , دور زدنش سخته ...
    پرسید : چنده ؟

    با تعجب نگاهش کردم و گفتم : ده میلیون ...
    گفت : لوس نشو , شماره ی پلاک خونه تونو می گم ... اگر مثل اون دفعه منو قال بذاری , میام در خونه تون و با زور می برمت ...
    گفتم : تو نمی تونی منو به زور جایی ببری , اینو تو گوشت فرو کن ... دیگه م به من نگو چیکار کنم چیکار نکنم ... من پریسا رو نمی شناسم , بیام چیکار ؟ چی بگم اونجا ؟
    گفت : وا ؟؟ چرا مثل عقب مونده ها حرف می زنی ؟ تو با من میای ... هرکس می تونه دوست خودشو ببره ... بگو تولدت مبارک , چی می خوای بگی ؟ ...
    گفتم : آره , وارد می شم می گم پریسا کیه ؟ اومدم تولدت باهات آشنا بشم ؟
    گفت : خیلی بی مزه ای ... ببینم الان داری شوخی می کنی یا جدی می گی ؟
    گفتم : شوخی کردم , یک کاریش می کنم ... کادو چی ؟
    گفت : من می خرم ... تو نمی خواد چیزی بگیری , با هم می ریم دیگه ...
    ساعت هفت و نیم میام ... از خونه که راه افتادم بهت زنگ می زنم ... باااای ...

    پیاده شدم و درو زدم به هم و فقط گفتم : باشه ...

    و اونم یک گاز محکم داد و رفت ...
    فورا گوشیمو در آوردم و به سهراب زنگ زدم ...
    پرسیدم : داداش کجایی ؟

    اونم با دستپاچگی پرسید : تو کجایی ؟ چی شده ؟
    گفتم : ای بابا ... چرا شماها مهره ی هولین ؟ چیزی نشده ... به هر کس زنگ می زنیم , می ترسه یک اتفاقی افتاده باشه ...
    هیچی , تولد یکی از بچه های دانشگاه است ... اون کت و شلوار آبی ات رو می خوام , می شه قرض بدی ؟
    گفت : آره ... چشم , رو چشمم ... آخه تو هیچ وقت این موقع به من زنگ نمی زدی ... ترسیدم ... شلوارش برات کوتاه نیست ؟  قد تو بلند تره ها ...
    گفتم : ولش کن , فکر می کنن مُده ...
    گفت : باشه , خودم کارم تموم شد برات میارم ... کی می خوای بری ؟ ساعت شش خوبه ؟ ...
    گفتم : نه بابا ... چرا تو ؟ بده تاکسی برام میاره دیگه ... پیرهنشم بذار ...
    گفت : باشه , شاید خودم اومدم به مامان یک سر زدم ... اصلا اگر شیرین آمادگی داشت میام که اونم تنها نباشه تا تو برگردی ...
    گوشی رو گذاشتم تو جیبم و با خودم گفتم دیدی دو تا مشکل به همین سادگی حل شد ...

    کلید انداختم و رفتم تو ... از در هال که وارد شدم دیدم مامان مهمون داره ... مثل اینکه اومده بودن لباسشون رو تحویل بگیرن ...
    فریده خانم با دخترش بود ...
    گفتم : سلام , فریده خانم ...
    گفت : به به سلام آقا برزو ... حالت چطوره ؟ ...
    گفتم : از لطف شما , خوبم ...
    مامان به دخترش گفت : نسترن جون , پسرم برزو ...
    نسترن جون با صدای نازک و ملیحی گفت : خوشبختم ... حالتون خوبه ؟
    منم که شیطنت تو ذاتم بود , صدامو لطیف کردم طوری که اونا متوجه نشن من دارم ادای نسترن رو درمیام و گفتم : خیلی ممنونم , شما چطورین ؟

    ولی مامان متوجه شد و شلوغش کرد و گفت : تو برو ناهارتو بخور , حتما گرسنه ای ...

    با همون صدا گفتم : ببخشید , مزاحم نمی شم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان