خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش پنجم




    فردا جمعه بود و من دلم می خواست بیشتر بخوابم ولی باز از صدای چرخ خیاطی مامان بیدار شدم ...
    خونه ی ما تو یکی از کوچه های خیابون کارگر بود ... خیلی قدیمی نبود ... از در که وارد حیاط می شدیم , کنار دیوار یاس بنفشی خودنمایی می کرد که شاخه های اون تا روی در کشیده شده بود و از در کوچه به طرف بیرون آویزون بود که موقع گل دادنش از بوی دل انگیز گل های اون آدم مست می شد و تو اون زمان ما سه تا برادر هر وقت از کنارش رد می شدیم , با یک مشت گل برای جانماز مامان میومدیم تو خونه ...

    چون اون به ما گفته بود که بابات به خاطر من این خونه رو سال پنجاه و نه خریده و تو همون سال هم با مامان ازدواج کردن و این یاس نشونه ی عشق اونا بود و اینطور که مامان می گفت بابا همیشه این کارو می کرده ...
    و ما سه تا که سعی می کردیم محبت های مادرمون رو قدردان باشیم ... به جای پدر برای جانمازش گل می چیدیم ...
    خونه ی ما دو تا خواب داشت ... یکی رو به حیاط و یکی کنار آشپزخونه ... از وقتی آشپزخونه رو اوپن کرده بودیم , اونجا هم افتاده بود سر سالن بزرگی که همه چیز اون خونه بود ...
    اتاق من که قبلا مال هر سه تا برادر بود , حالا همون طور برای من مونده بود اما اتاق مامان کوچکتر بود و چون زمانی با پدرم اونجا زندگی کرده بود , همونجا خیاطی می کرد و همونجا می خوابید ...
    پس فقط یک دیوار حائل دو اتاق بود ... هر وقت اون با چرخ کار می کرد , صداش تو اتاق من میومد ... مخصوصا اگر سرم روی بالش بود , بیشتر صدا اذیتم می کرد ...
    اما نه من و نه برادرمهام هیچ وقت به مامان این حرف رو نزدیم که نکنه معذب بشه چون اخلاقش رو می دونستیم ...
    اون روزم من با صدای چرخ خیاطی بیدار شدم ... یکم تو رختخواب خودمو جابجا کردم ... دلم نمی خواست از جام بلند بشم , هنوز خوابم میومد ...

    چشمم افتاد به گوشی تلفنم ... زنگ می خورد ... یادم رفته بود که صدای زنگ اونو بستم ...
    بازم آیدا بود ...

    تا گفتم : بله ؟ ...

    داد زد : خیلی خودتو گرفتی ... چه خبره ؟ برای چی جواب نمی دی ؟
    گفتم : آیدا تو خواب نداری ؟ روز جمعه ول کن بابا , خواب بودم ...
    گفت : آخ ببخشید ... می خوای بعدا زنگ بزنم ؟

    گفتم : نه , بیدار شدم بگو ...

    لحنش عوض شد و با صدای نازکی گفت : از دست من ناراحتی ؟
    بلند شدم نشستم روی تخت و گفتم : نه , تو حالت خوبه ؟ کله ی صبح چه اتفاقی افتاده که من از دست تو ناراحت باشم ؟ ...
    گفت : به خدا دیشب تا صبح نخوابیدم , همش به تو فکر می کردم ...
    گفتم : خوب کاری کردی , حالا برو بخواب ... کار نداری ؟
    گفت : عَههه ... خیلی بی احساس و بی عاطفه ای ...
    گفتم : آیدا جون من هنوز صورتم رو نشُستم ... می شه رحم کنی ؟ آنتراکت بدی ؟ قطع کن , خودم زنگ می زنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان