خانه
107K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نهم

    بخش ششم




    گفتم : حالا راه بیفت برو , تا ببینم چی می شه ... تو مطمئنی مامان و بابات مخالفتی ندارن ؟
    گفت : تو بیا خواستگاری , خودت ببین ... راستش مامانم عاشق توست , می گه از تو بهتر پسر پیدا نمی شه ...
    گفتم : بابات چی ؟
    گفت : بابام هنوز نمی دونه که من قصد دارم چیکار کنم ... تو بیا خواستگاری ...
    گفتم : چقدر این حرف رو تکرار می کنی ... من اصلا آمادگی ندارم , اصلا فکر نمی کنم مامانم قبول کنه ... خواهشا بهم فشار نیار , بذار سر فرصت ... الان منو بروسون خونه ی پدربزرگم ...
    گفت : ببین وقتی با هم یکی بشیم , هر چی داریم مال هم می شه ... دو نفر که همدیگر رو .... برزو ؟ تو رو خدا یک بار دیگه بگو که عاشقم شدی ... واییییی خدا جون باورم نمی شه ... من الان خوشبخت ترین دختر دنیام ... لازم باشه به مادرتم التماس می کنم ...
    بگو دیگه ...
    گفتم : پررو شدی , خجالت بکش ... دختر اینقدر بی حیا ؟ غرور داشته باش ...
    گفت : برای چی ؟ چیکار کردم ؟
    گفتم : تو به من پیشنهاد ازدواج دادی , یادت باشه ...
    گفت : نه خیر آقا , تو میای خواستگاری پیشنهاد می دی ...
    نسترن در حالی که تو پوست خودش نمی گنجید , یک ساعتی دور خیابون ها می چرخید و از زندگی شیرین مشترکمون می گفت ...
    ساعت نزدیک یک بود که منو رسوند دم خونه ی بابابزرگ و گفت : ای خدا کی می شه منم راحت برم خونه ی مامان بزرگ برزو ، با هم آبگوشت بخوریم ...
    این حرفش روی من خیلی اثر گذاشت ... راستش دل منم می خواست اونم راحت میومد و با خانواده ی من زندگی می کرد ...
    برام مثل رویا بود که نسترن رو کنار زن برادرام ببینم که تو خونه ی ما با مامان یواشکی حرفای زنونه می زنن  ...
    نسترن , دختر شاد و شنگولی بود و می تونستیم زندگی خوبی رو در کنار هم داشته باشیم ...
    زنگ در خونه ی بابابزرگ رو زدم ...
    نسترن هنوز ایستاده بود و هر بار نگاهش می کردم , دستی تکون می داد ... سهراب آیفون رو برداشت ...
    گفتم : منم برزو , باز کن ...
    گفت : به به شازده پسر ... بالاخره اومدی ...

    و درو باز کرد ...
    نسترن یک دست دیگه تکون داد و دور شد ...

    رفتم تو ... دیدم مثل هر سال نزدیک عید تمام باغچه ها پر از بنفشه ها و پامچال های رنگارنگه ... قرار بود اون روز منم تو این کار شرکت داشته باشم که غایب شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان