خانه
107K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش سوم




    مامان زود آماده شد و رفت تو رختخواب ...
    رفتم کنار تختش و گفتم : به این زودی می خوابین ؟
    گفت : خسته ام , صبح هم خیلی کار دارم ... تو هم برو بخواب ...
    گفتم : از دست من ناراحت نباش .. خودت می دونی که هر کاری شما بگی می کنم , قول می دم به خدا ... از الان به بعد هر کاری شما بگی انجام می دم ... رو حرف شما حرف نمی زنم ...
    با بی حوصلگی گفت : نمی خوام پسرم , تو کار خودت رو بکن ... این زندگی توست , خودت تصمیم بگیر ...
    گفتم :  ببین چیکار می کنی ؟ می دونستم از دستم ناراحتی ... تو رو خدا نکن عزیزم ... باهام حرف بزن ...
    گفت : با تو ؟ ... تو برزویی که من می شناختم , نیستی ... عوض شدی ... دیگه ام با من بحث نکن , برو بخواب ... پسر منی , عزیز منی ... چشم , هر کاری تو بگی می کنم ... الان بذار بخوابم ...
    گفتم : یعنی چی ؟ ... آخه چرا منو تحت فشار می ذارین ؟
    گفت : معنیش اینه که تو الان حرف منو نمی فهمی , حرف حرف خودته پس گفنتش فایده نداره ... چیکار کنم برم خواستگاری ؟ باشه , چشم ... فردا زنگ می زنم , اگر قبول کردن می رم ... خوبه ؟ حالا برو بخواب ...
    از دستش عصبانی شده بودم ...
    گفتم : داری همه چیز رو به کامم تلخ می کنی ... این چیزا نباید لحظه های خوب زندگی باشه ؟ ... چرا برای مژگان و شیرین به اون راحتی رضایت دادی ؟ مگه رستم چند سالش بود ؟ ... حالا چرا با من این کارو می کنی ؟ یواش یواش دارم بهت شک می کنم یک چیزی از نسترن می دونی به من نمی گی ...
    گفت : نه این چه حرفیه ؟ دختر به اون خوبی ... ولی راستش مناسب تو نمی دونم , همین ...

    نشستم کنارش و موهاشو نوازش کردم و گفتم : به خدا اونو نمی شناسی ... از شیرین و مژگان مهربون تره  ....
    با دست منو پس زد و با لحن تندی گفت : باشه , برو بخواب ... اصلا هر چی تو بگی ...
    کلافه شدم و گفتم : برو بابا ... شما به هیچ صراطی مستقیم نیستی ... حرف حرف خودته ... برو هر کاری می خوای بکن ...
    یک مرتبه هراسون بلند شد و نشست روی تخت و با یک حالت خاصی به من نگاه کرد ... صورتش قرمز شد و یک مرتبه بغضش ترکید ... شروع کرد هق و هق گریه کردن ...

    تا اون موقع ندیده بودم مادرم اونطور گریه کنه ...
    بیشتر عصبی به نظر میومد ...
    دلم براش می سوخت ولی نمی فهمیدم برای چی داره اون کارو می کنه ...

    داد زدم : هنوز که اتفاقی نیفتاده , چرا این کارو با من می کنی ؟ ... خوب بیا حرف بزنیم ...
    این طوری گریه نکن ...

    از جاش بلند شد و گفت : برزو مادر , داد نزن ... دست خودم نیست , نمی دونم چرا گریه دارم ... سرم ... سرم درد می کنه ...
    برزو مادر , حالم خوب نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان