خانه
107K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم




    گفت : شرکت ... یک شرکت درست و حسابی و اسم و رسم دار ... برو خودت ببین , ضرر که نداره ...
    اینم کارتش ... برو پیش آقای جهانی ... بگو من تو رو فرستادم ...
    گفتم : آخه من صبح ها که نمی تونم برم ... این کارا تمام وقته , حتما قبول نمی کنن ...
    گفت: ای بی دست و پا ... دانشگاه رو بپیچون ... کاری نداره که , بچه ها برات حاضری می دن ... گاهی هم بیا خودی نشون بده و برو ...
    گفتم : نیستم , اهل این کارا نیستم آیدا ... بذار درسم تموم بشه , اون وقت در موردش حرف می زنیم ...
    گفت :ت و اهل کجایی ؟ چه اخلاق های خاصی داری ...
    گفتم : در واقع من یک کُرد غیورم ...
    گفت : مامانت چی ؟
    گفتم : اون تهرانی اصیله ...
    گفت : حالا یک سوالم رو جواب بده ... چرا از دست من ناراحت شدی ؟ تو رو خدا بگو اون روز چِت شد ؟ چرا یک مرتبه منو ول کردی کُرد غیور ؟ ...
    گفتم : آیدا من از دست تو ناراحت نیستم و نبودم ... اصلا اهل کارایی که تو از من می خواستی , نیستم ... همین ...
    گفت : تو غلط کردی ... از رابطه ات با اون نسترن دهاتی خبر دارم ... حالا چرا اونو به من ترجیح دادی نمی دونم ولی دارم آتیش می گیرم ... اگر یکی بهتر از من پیدا کرده بودی , اینقدر دلم نمی سوخت ...
    خندیدم و گفتم : نه بابا , بیشتر دلت می سوخت ... اون وقت می گفتی ببین خواهر تا یکی از من بهتر پیدا کرد رفت سراغ اون , دارم آتیش می گیرم ... اگر یکی بدتر از من بود , اینقدر دلم نمی سوخت ...
    یک حالت عاشقانه به صداش داد و گفت : دیوونه , من دوستت دارم ... تو نسترن رو  نمی شناسی , نمی دونی چه مارمولکیه ... از اون هفت خط های روزگاره ...
    گفتم : خودش که بهت گفته ... ما ده ساله همدیگر رو می شناسیم ... اون الان دوست دختر منه , پشت سرش حرف بزنی یا بهش توهین کنی با من طرفی ... من نسترن رو دوست دارم ... خوب شد حالا ؟ بزن کنار ... گفتم بزن کنار ...
    گفت : صبر کن , اینجا ماشین گیرت نمیاد ...
    داد زدم : به تو مربوط نیست ...
    یک مرتبه پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت زیاد از لابلای ماشین ها ویراژ داد و با یک حالت عصبی گفت : نمی ذارم برزو , نمی ذارم اون دختره ی نکبت تو رو از من بگیره ...
    همون شب مهمونی فهمیدم مخ تو رو زد و با تو از مهمونی زد بیرون ... من می دونم اون چقدر موذی و بدجنسه ... حرف منو باور نمی کنی , برو از پریسا بپرس ...
    گفتم : یواش برو , سرعتو کم کن ... آیدا همچین می زنم تو دهنت که ندونی از کجا خوردی ... بهت گفتم یواش تر ..
    احمق من از قبل نسترن رو می شناسم ... بیخودی کشش نده , مگه چیزی بین ما بود ؟ هان ؟ بود ؟ ول کن تو رو خدا ... صد بار بهت گفتم من تو هفت آسمون یک ستاره ندارم ... اینو بفهم ...
    نوکرصفتم نیستم که بخوام مَجیز تو رو بگم ... بس کن دیگه ... یواش برو ... تصادف می کنی , هر دومون رو به کشتن می دی ...

    شروع کرد به گریه کردن که اگر قراره تو با من نباشی , بهتره هر دومون بمیریم ...
    آیدا هر لحظه سرعتشو بیشتر و بیشتر می کرد ...
    هیچ کاری نمی تونستم بکنم ... هر حرکتی می کردم , ممکن بود حواسش پرت بشه و تصادف کنه ...
    فقط سعی کردم آرومش کنم ...
    گفتم : تو یواش برو تا باهات حرف بزنم ... آیدا ؟ ... یواش ... مراقب باش ... احمق , یواش ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان