خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم




    اون شب به شوخی و خنده گذشت , در حالی که متوجه بودم مامان با کارای من مخالفه و خودم هم ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم باید هر کاری از دستم برمیومد , می کردم ...
    اما چیزی که انتظار نداشتم کاری بود که نسترن و فریده جون از فردای اون روز انجام دادن ...
    افتادن دنبال کارای عروسی ... لباس عروس و آیینه شمدون , گرفتن خونه ...
    طوری که دو روز بعد وقتی از سر کار برگشتم خونه , نسترن با خوشحالی دوید جلو و دیگه بدون خجالت منو بغل کرد و گفت : مژده بده بابا خونه رو گرفت ... نمی دونی چقدر خونه ی خوبیه ...
    هم خیلی خسته بودم و هم از این حرف ناراحت شدم ... این بود که کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زدم : تو چرا حرف حالیت نمی شه ؟ من می گم صبر کن , نمی خوام بابای تو برای ما خونه بگیره ...
    ای بابا عجب گرفتاری شدم ...
    مگه نسترن خانم , من به تو نگفتم نمی خوام پدرت این کارو بکنه ؟ چند بار بگم ؟ ...
    نسترن اوقاتش تلخ شد و دیدم زیر لبی گفت : به درک ...

    و رفت تو اتاق من ...
    دنبالش رفتم و پرسیدم : چی گفتی ؟ بی احترامی و بددهنی نداریم ... نسترن گفته باشم بهت ...
    گفت : داد و هوار و بداخلاقی داریم ولی بددهنی نداریم ؟
    بیخود کردی با من اونطوری حرف زدی ... منو آوردی اینجا که این کارا رو با من بکنی ؟ نمی شه که تا ابد اینجا بمونم ...
    پس بذار برم خونه ی مامانم ... نمی تونم دیگه اینطوری ,خجالت می کشم ...
    یا می رم خونه ی مامان یا قبول کن خونه رو برامون بگیرن ...
    گفتم : حالا که حرف حالیت نمی شه , به درک ، برو ...

    و از اتاق اومدم بیرون ...
    مامان گفت : برزو ؟ چرا اینطوری رفتار می کنی ؟ خوب دختر بیچاره حق داره , اونم به فکر زندگی و آینده ی خودشه ... نظرت رو به خوبی و مودبانه بهش بگو , اونم قبول می کنه ...
    صدامو بلند کردم و گفتم :مامان دلتون خوشه ... دو شب پیش بهش نگفتم ؟ به آقای زاهدی نگفتم ؟ به فریده جون جدا نگفتم ؟
    پس بگن من آدم نیستم و اونا می خوان کار خودشون رو بکنن ...
    مامان گفت : صداتو بیار پایین , یک حرفی نزن که بعدا باعث پشمونیت بشه ... تو این دخترو می خواستی از ناراحتی دور کنی آوردی اینجا , پس ناراحتش نکن دیگه ...
    گفتم : شما چی می گین ؟ از دل من چه خبر دارین ؟ پس من چی ؟ من ناراحت بشم عیب نداره ؟
    تن به هر کاری که اونا می خوان بدم ؟ شما به من اعتراض نمی کنی ؟
    گفت : بهت می گم درست حرف بزن , آروم باش ... بیا یک چایی بخور اعصابت بیاد سر جاش , می شینیم حرف می زنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان