خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    یک مرتبه نسترن از اتاق اومد بیرون , در حالی که ساکشو بسته و لباس پوشیده بود ...
    گفت : سوییچ رو بده به من , تو هم هر کاری دلت می خواد انجام بده ... حوصله ندارم ... برای من فرقی نمی کنه ...
    و رو کرد به مامان و گفت : ببخشید این مدت مزاحم شما شدم ...

    سوییچ رو از جیبم در آوردم و دادم بهش و رفتم تو اتاقم ...
    مامان جلوی نسترن رو گرفت که : نرو دخترم , صبر کن با هم حرف بزنیم ... یک طوری با هم راه میایم , ما دیگه یک خانواده ایم ...
    نسترن با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و گفت : شما نمی بینین برزو چیکار می کنه ؟ شما جای من باشین چیکار می کنین ؟
    مامان گفت : تو بیا بشین , من به مامانت زنگ می زنم و با هم حرف می زنیم ... بشین ... لطفا این طوری از خونه ی من نرو ...


    انگار همون طور که من دلم نمی خواست نسترن بره , اونم نمی خواست ...
    چون نشست و خودش زنگ زد به فریده جون و طوری که من بشنوم , گفت : مامان , برزو با گرفتن خونه مخالفه ... می گه صبر کنین خودم خونه پیدا می کنم ...
    نمی دونم که اون به نسترن چی گفت که جواب داد : صبر کن گوشی رو بدم به خودش بگو ...

    و اومد در حالی که به من نگاه نمی کرد , گوشی رو داد به من ...
    گفتم : سلام ...

    گفت : سلام به روی ماهت پسرم ... ببخشید که سر خود این کارو کردیم ولی خونه حیف بود از دستمون می رفت ... زاهدی رهن کرده , پول مال خودشه می خواد تو بانک باشه خوب رهن خونه داده ، شما هم کرایه نمی دین ... هر وقت تو خونه گرفتی , پولشو پس می گیره ... اشکالی داره به نظرت ؟
    گفتم : آخه نمی خوام باعث زحمت شما بشم , دوست دارم خودم زندگیمو درست کنم ...
    گفت : دست بردار , چه فرقی می کنه ... ما دو ماه یک بار همین مقدار پول رو می دیم به متین از بین می بره ...
    اصلا ما به خاطر دختر خودمون این کارو کردیم , تو هم مثل پسر من هستی ...
    گفتی کار پیدا می کنم , کردی ... ما هم ازت ممنونیم .. با اینکه می دونم برات سخته ولی داری تمام تلاش خودتو می کنی ...
    پس بیا تو این شرایط همه با هم راه بیایم و نذاریم مشکلی پیش بیاد ... خواهش می کنم ازت بزرو جان ...
    گفتم : باشه , چشم ... نمی دونم چی بگم ...
    گوشی رو که قطع کردم , نسترن گفت : اگر صبر کرده بودی همین ها رو من بهت می گفتم ... بیخودی دعوا راه انداختی ...
    حرفی نزدم ... هنوز از حرکتی که نسترن کرده بود , عصبانی بودم و دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان