خانه
107K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم




    بعد از صبحانه با هم میز رو جمع کردیم و اومد تو بغلم و گفت : کاش امروز مجبور نبودیم بریم خونه ی مامانم اینا ...
    گفتم : مجبوریم ؟
    گفت : مجبوریم ...
    گفتم : نمی شه مجبور بشیم بریم خونه ی مامانم اینای من ؟
    گفت : نمی شه , مامانم اینای من منتظرن چون رسمه ... می ریم مادر زن سلام ... مامانت اینا هم می دونن عروس باید پاگشا بشه تا بره خونه ی مامانت اینا ...
    گفتم : زن جان حالا چیکار کنیم ؟ من باید مامانم اینا رو امروز ببینم ... تو یک فکری بکن که رسم و رسومات هم بهم نخوره ... آهان یک فکری , هر کس بره خونه ی مامانت اینای خودش ...
    گفت : نمی شه شوهر جون چون " مادر زن سلام " گفتن ... دختر سلام که نگفتن ...

    گفتم : خوب بهشون می گیم بگن ...
    گفت : برزوووو ؟ نکن دیگه ... نگفتن و رفتن ... ما اونا رو از کجا گیر بیاریم ؟
    گفتم : تو زن جان عاقلی هستی , زود باش یک فکری بکن ...
    گفت : باشه , من و شوهر جان می ریم خونه ی مامان اینای من ... یک ساعت بعد تو به هوای کاری برو مامانت اینا رو ببین و برگرد ... خوبه ؟
    گفتم : الهی فدات بشم , تو چقدر خانمی ...
    گفت : ای بچه ننه ...

    کمی بهم بر خورد ...
    گفتم : تو بچه ننه نیستی ؟

    تکونی به شونه هاش داد و گفت : خوب من دخترم , دخترا حق دارن بچه ننه باشن ولی تو مردی , حق نداری ...
    گفتم : دیگه اینطوری با من حرف نزدن ...

    باز سرشو به علامت لوسی تکون و داد و گفت : چشم شوهر جان ... می گم بچه ننه نیستی ...

    و بعد با صدای بلند خندید و گفت : آخه کی شنیده یا دیده یک مرد صبح عروسی بره خونه ی مامانش ؟
    گفتم : حتما رفتن به تو نگفتن یا می خواهی من می رم بهشون می گم که بعد از این بگن ...
    نسترن تمام طلاهایی رو که سر عقد گرفته بود رو آورد و ریخت روی تخت و گفت : یکی رو انتخاب کن تا مادر زن سلام بدیم به مامانم ...
    گفتم : نمی دونم ... مال خودته  , هر کدوم رو می خوای بده ...
    گفت : تو باید مادر زن سلام می خریدی ... مامانت نخریده ؟
    گفتم : نه , چیزی به من نگفت ... می خواهی با هم بریم بخریم ...
    گفت : نه , یکی پیدا می کنم ...

    بعد یک سنجاق سینه برداشت و گفت : اینو دوستم داد ... مامان ندیده , همینو می بریم ...
    بعد همه رو جمع کرد و درِ گاو صندوق رو باز کرد و گذاشت اونجا و درشو بست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان