خانه
107K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۵۱   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول




    گفتم : دیوونه , به آیدا حسودی کردی ؟ واقعا تو خودتو با آیدا مقایسه کردی ؟ اِ ... حالم ازت به هم خورد .. فکرشم نمی کردم ...
    گفت : شوهر جان اون که آیداست , من اگر یک گربه یا یک سگ به تو زیادی نگاه کنه ؛ چشم هاشو از کاسه در میارم ...
    گذاشتمش زمین و گفتم : در بیار ... چشم هر کس رو دلت می خواد در بیار ... شاید یک روز مثل نادر شاه معروف شدی ولی الان به من شام بده ...
    گفت : ژیگو می خواهی یا شیرین پلو ؟ ... باقالی پلو هم هست ...

    پرسیدم : از شام عروسی ؟ وای نه ...
    گفت : خونه ی مامان بودم , داد آوردم ...
    گفتم : حداقل قبلا گرم می کردی به جای اینکه اینجا بشینی ببینی کی به من زنگ زده ... نمی تونم صبر کنم ... نسترن شام مونده به من نمی سازه ...
    گفت : تو انتخاب کن بشین سر میز , منم می ذارم جلوت ... خوبم می سازه ...
    گفتم : زود باش یک چیزی بده بخورم , طاقت ندارم  ...
    یک بشقاب برداشت و غذا کشید و گذاشت تو مایکروفر و تند و تند هر چی تو یخچال بود گذاشت رو میز ...
    زیتون و ماست و سالاد و نوشابه ... و بلافاصله بشقاب رو درآورد یکم برای خودش کشید و بقیه رو گذاشت جلوی من و گفت : لطفا گوشیتو دیگه خاموش نکن , دلم هزار راه می ره ...
    گفتم : چشم , به خدا یادم می ره ... از صبح تو شرکت خاموش می کنم تا شب خاموشه ...
    اصلا از تلفن حرف زدن بدم میاد ...
    گفت : اگر آدم یکی رو دوست داشته باشه همش می خواد ازش خبر بگیره ... تو چرا به فکر من نیستی که تا شب چیکار می کنم ؟ ... شاید یک بلایی سرم بیاد ...
    گفتم : راست می گی ...  چشم , از این به بعد دقت می کنم ... باور کن از مامانم هم خبر ندارم ...
    پرسید : راست بگو ... دیر اومدی رفتی پیش مامانت ؟ ...
    گفتم : نسترن اینقدر منو بازخواست نکن , داری خسته ام می کنی ... شامتو بخور ... داری عصبانیم می کنی دیگه ... بعد نگی تقصیر من بود ؟
    گفت : منظوری نداشتم , می خواستم بگم اگر رفتی عذرخواهی کن که تو مهمونی اون روز نگفتیم بیان ... چون کلا پاتختی با مادر داماده , خوب نبود ما اونا رو دعوت کنیم ...
    گفتم : ولی مامانم گفت فریده جون به من گفته و من قبول نکردم ...
    گفت : نه , ما نباید اونا رو دعوت می کردیم ... اونا باید این مهمونی رو می گرفتن ... برای چی ما دعوت کنیم ؟
    گفتم : بسه دیگه , ولش کن ... شایدم مامانت گفته تو خبر نداری ...
    ولی متوجه شدم که مامانم برای اینکه من نسبت به اونا بدبین نشم این حرف رو به من زده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان