داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
شروع کردم به خوردن و گفتم : نسترن جان , شوهر جان غذای مونده بهش نمی سازه ... امشب رو می خورم ولی خواهشا دیگه این کارو نکن ... از خونه ی مامانت غذا نیار ...
گفت : شوهر جان عادت کنه غذای مامان منو بخوره چون زن جان زیاد وقتشو صرف آشپزی نمی کنه ...
گفتم : یعنی چی ؟ من می خوام خودت برام غذا درست کنی ...
دستشو برد بالا و گفت : و اینک مرد غارنشین وارد می شد ...
و به شوخی و خنده برگزار کرد و تموم شد ...
صبح زنگ زدم تاکسی برام بیاد ...
نسترن باز همون طور که خواب بود , گفت : زنگ نزن , من ماشین رو نمی خوام تو ببر ...
گفتم : لازم ندارم ...
داشتم از در می رفتم بیرون که لای چشمش رو باز کرد و گفت : منو نمی بوسی می ری ؟ دیگه دوستم نداری ؟
گفتم : به خاطر صبحانه ازت ممنونم , خیلی چسبید ...
و درو زدم به هم و رفتم ...
هنوز تاکسی نیومده بود که زنگ زد ... گوشی رو جواب دادم ...
با بغض گفت : خیلی بدجنسی عوض محبت کردن متلک می گی و می ری ... حالا تا شب من همش ناراحتم ... یکی طلبت ...
با عجله رفتم مامان رو ببینم بعد برم سر کار ...
دیدم رفته و خونه نیست ... خودمو رسوندم داروخونه و دیدمش ...
روزها از پس هم گذشت ... نسترن گرمی ای تو وجودش بود که من خیلی دوست داشتم ... اصلا عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم و اون از این ضعف من داشت سوءاستفاده می کرد ...
شام منو از خونه ی مامانش میاورد و صبح ها هم خواب بود که من می رفتم ...
ماشین رو نمی بردم ولی اونم دیگه اصرار نکرد چون فکر می کرد برای من مهم نیست و به بی ماشینی عادت دارم ... ( اما بعدا فهمیدم که ترس اون از ماشین داشتن من از چیه ... )
برای همین فکر کردم سکه های خودمو بفروشم و یک ماشین بخرم که مال خودم باشه ...
به سهراب زنگ زدم و ازش خواستم یک ماشین برام پیدا کنه ... تا شب چند نمونه پیدا کرد و زنگ زد و قرار شد فردا برم ببینم ...
از کلاس که اومدم بیرون , نسترن رو دیدم که اومده دنبالم ...
اولین چیزی که گفت : این بود ؟ الان ساعت چنده ؟
گفتم : یا خیر خدا ... الان نه ولی دیشب ده ... همین حالا برو بالا بپرس , دیگه ام ولم کن ...
گفت : چرا ساعت مشخصی نداری ؟ ...
گفتم : محض اِرا ...
ناهید گلکار