خانه
107K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    شروع کردم به خوردن و گفتم : نسترن جان , شوهر جان غذای مونده بهش نمی سازه ... امشب رو می خورم ولی خواهشا دیگه این کارو نکن ... از خونه ی مامانت غذا نیار ...
    گفت : شوهر جان عادت کنه غذای مامان منو بخوره چون زن جان زیاد وقتشو صرف آشپزی نمی کنه ...
    گفتم : یعنی چی ؟ من می خوام خودت برام غذا درست کنی ...
    دستشو برد بالا و گفت : و اینک مرد غارنشین وارد می شد ...

    و به شوخی و خنده برگزار کرد و تموم شد ...
    صبح زنگ زدم تاکسی برام بیاد ...
    نسترن باز همون طور که خواب بود , گفت : زنگ نزن , من ماشین رو نمی خوام تو ببر ...
    گفتم : لازم ندارم ...

    داشتم از در می رفتم بیرون که لای چشمش رو باز کرد و گفت : منو نمی بوسی می ری ؟ دیگه دوستم نداری ؟
    گفتم : به خاطر صبحانه ازت ممنونم , خیلی چسبید ...

    و درو زدم به هم و رفتم ...
    هنوز تاکسی نیومده بود که زنگ زد ... گوشی رو جواب دادم ...
    با بغض گفت : خیلی بدجنسی عوض محبت کردن متلک می گی و می ری ... حالا تا شب من همش ناراحتم ... یکی طلبت ...
    با عجله رفتم مامان رو ببینم بعد برم سر کار ...
    دیدم رفته و خونه نیست ... خودمو رسوندم داروخونه و دیدمش ...


    روزها از پس هم گذشت ... نسترن گرمی ای تو وجودش بود که من خیلی دوست داشتم ... اصلا عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم و اون از این ضعف من داشت سوءاستفاده می کرد ...
    شام منو از خونه ی مامانش میاورد و صبح ها هم خواب بود که من می رفتم ...
    ماشین رو نمی بردم ولی اونم دیگه اصرار نکرد چون فکر می کرد برای من مهم نیست و به بی ماشینی عادت دارم ... ( اما بعدا فهمیدم که ترس اون از ماشین داشتن من از چیه ... )
    برای همین فکر کردم سکه های خودمو بفروشم و یک ماشین بخرم که مال خودم باشه ...
    به سهراب زنگ زدم و ازش خواستم یک ماشین برام پیدا کنه ... تا شب چند نمونه پیدا کرد و  زنگ زد و قرار شد فردا برم ببینم ...
    از کلاس که اومدم بیرون , نسترن رو دیدم که اومده دنبالم ...
    اولین چیزی که گفت : این بود ؟ الان ساعت چنده ؟
    گفتم : یا خیر خدا ... الان نه ولی دیشب ده ... همین حالا برو بالا بپرس , دیگه ام ولم کن ...
    گفت : چرا ساعت مشخصی نداری ؟ ...
    گفتم : محض اِرا ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۷/۱۳۹۶   ۱۸:۱۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان