داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
گفت : من احمق رو بگو میام دنبال آقا که شب خسته نشه ... ببین چقدر بداخلاقی ... چه شانسی دارم من ....
گفتم : نسترن تو رو خدا بس کن , می شه شب وقتی کار من تموم می شه با من جر و بحث نکنی ؟
گفت : آخه وقتی خونه ی مامانت بودم تو زودتر میومدی خونه ...
گفتم : برای اینکه دو قدم تا خونه ی ما فاصله هست ... می دونی چند تا ماشین عوض می کنم و تو ترافیک گیر می کنم تا می رسم خونه ؟ ... حالا باید زندگی ما این باشه ؟ ... دوران شیرین اوایل ازدواج و ماه عسل اینه که من مدام به تو حساب کاری رو که نمی کنم پس بدم ؟
گفت : ببخشید , ببخشید عشقم ... بریم بیرون شام بخوریم و خوش بگذرونیم ؟ از دلت در بیارم ؟
گفتم : بازم شام نداریم ؟
گفت: عزیزم خودت گفتی از خونه ی مامانم اینا نیارم ...
گفتم : من که حریف زبون تو نمی شم ... بریم چون چاره ای ندارم ... ولی نسترن جان تو واقعا نمی خواهی غذا بپزی ؟
گفت : چرا عشقم ... شوخی می کنم , می پزم ... چرا که نه ... به خدا هر شب می خوام این کارو بکنم ولی نشده ... فردا می ریم خرید ... حتما شروع می کنم ...
گفتم : خونه ی مامانم اینا من کی بریم ؟ ...
گفت : چشم ولی باید دعوتم کنن , بعدش دیگه راحت می ریم ...
فردا برای خرید ماشین با سهراب و دایی رفتیم ولی معامله نشد ...
سهراب گفت : نگران نباش , برات پیدا می کنم ...
چند روز بعد مامان نسترن رو پاگشا کرد و فریده جون هم اومد ولی آقای زاهدی گفت کار دارم و عذرخواهی کرد ...
خیلی روز خوبی برای من بود و فکر می کردم خوشبخت ترین مرد عالم شدم ...
وقتی سه تا جاری ها رو کنار هم دیدم که می گفتن و می خندیدن , از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم و این فقط تا پشت در خونه ی مامان طول کشید ...
چون به محض اینکه از در اومدیم بیرون و هنوز سوار ماشین نشده بودیم که نسترن گفت : واقعا که ... ارزش من برای مامانت به اندازه ی این تو گردنیه ؟ من همین قدر می ارزم ؟ این چیه به من داده ؟ فکر نکردین که دارین به من توهین می کنین ؟
گفتم : مگه چطوریه ؟ بده ؟ نمی خواهی می بریم عوضش می کنیم ...
با لحن بدی گفت : لازم نکرده , خوبه که ما از شما چیزی نخواستیم ... دیگه یک امروز هم نمی تونستن یک چیز درست و حسابی جلوی مامانم به من بدین ... مادربزرگت نباید به من کادو می داد ؟
خوبه سر عقد هم یک زنجیر گردن من کرد ... مادربزرگ من اون همه سکه داد به تو ....
نشستیم تو ماشین ... نسترن روشن کرد و با سرعت و عصبانیت راه افتاد ...
ناهید گلکار