خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۸:۴۳   ۱۳۹۶/۷/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم




    مامان سری با تاسف تکون داد و گفت : عزیزم تو روش زندگی رو بهش یاد بده , نذار زندگیت به جنجال و بی ادبی کشیده بشه ... اگر روتون به هم باز بشه , دیگه اون زندگی به درد نمی خوره ...
    تو ببر با احترام بهش بده , بگو دیدم ناراحتی نخواستم اذیت بشی ...
    نگیمن بهت گفتم ...
    از اونجا با عجله رفتم سراغ سهراب و دایی ... همه ی کارای ماشین رو کرده بودن و منتظر من بودن ...
    هفت میلیون مامان داده بود ، یک تومن خودم داشتم ... چهار تومن هم دایی چک داد و ماشین رو که گرفتم و خوشحال و خندون از اونا تشکر کردم و نشستم پشت ماشین و راه افتادم ...
    یکم که گذشت , با خودم فکر کردم اینقدر تقلا کردم که به یک ماشین برسم ... خوب حالا رسیدم , چی شد ؟ ... الان من چه فرقی کردم ؟ ...
    نمی دونم چرا من اینطوری بودم ... وقتی چیزی به فکرم می رسید تا بهش نمی رسیدم ول کن نمی شدم , می خواستم به هر قیمتی اونو به دست بیارم ولی هیچ وقت نشده بود اون لذت کافی رو از به دست آوردنش ببرم ...
    شاید برای اینکه سخت و با مشقت به اون می رسیدم یا اصلا فکرم اشتباه بود ...
    رفتم کلاس ... اون شب فقط یک کلاس قبول کرده بودم و بعد از اون با ذوق و شوق برگشتم خونه ...
    نسترن با حال نزار و گریون روی مبل افتاده بود و حالش اصلا خوب نبود ... از اینکه از صبح هم با من تماس نگرفته بود , معلوم بود که سخت دلخوره ...
    با سفارش هایی که مامان کرده بود و اینکه دیگه یک ماشین برای خودم داشتم که اختیارش دست خودم بود ,
    قصد نداشتم با نسترن دعوایی داشته باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان