داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
مامان سری با تاسف تکون داد و گفت : عزیزم تو روش زندگی رو بهش یاد بده , نذار زندگیت به جنجال و بی ادبی کشیده بشه ... اگر روتون به هم باز بشه , دیگه اون زندگی به درد نمی خوره ...
تو ببر با احترام بهش بده , بگو دیدم ناراحتی نخواستم اذیت بشی ...
نگیمن بهت گفتم ...
از اونجا با عجله رفتم سراغ سهراب و دایی ... همه ی کارای ماشین رو کرده بودن و منتظر من بودن ...
هفت میلیون مامان داده بود ، یک تومن خودم داشتم ... چهار تومن هم دایی چک داد و ماشین رو که گرفتم و خوشحال و خندون از اونا تشکر کردم و نشستم پشت ماشین و راه افتادم ...
یکم که گذشت , با خودم فکر کردم اینقدر تقلا کردم که به یک ماشین برسم ... خوب حالا رسیدم , چی شد ؟ ... الان من چه فرقی کردم ؟ ...
نمی دونم چرا من اینطوری بودم ... وقتی چیزی به فکرم می رسید تا بهش نمی رسیدم ول کن نمی شدم , می خواستم به هر قیمتی اونو به دست بیارم ولی هیچ وقت نشده بود اون لذت کافی رو از به دست آوردنش ببرم ...
شاید برای اینکه سخت و با مشقت به اون می رسیدم یا اصلا فکرم اشتباه بود ...
رفتم کلاس ... اون شب فقط یک کلاس قبول کرده بودم و بعد از اون با ذوق و شوق برگشتم خونه ...
نسترن با حال نزار و گریون روی مبل افتاده بود و حالش اصلا خوب نبود ... از اینکه از صبح هم با من تماس نگرفته بود , معلوم بود که سخت دلخوره ...
با سفارش هایی که مامان کرده بود و اینکه دیگه یک ماشین برای خودم داشتم که اختیارش دست خودم بود ,
قصد نداشتم با نسترن دعوایی داشته باشم ...
ناهید گلکار