داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و چهارم
بخش ششم
گفت : برو گمشو ... چیکار برای من کردین ؟ ...
مامان بیچاره ام , مامان بیچاره ام ... هیچم بیچاره نیست ... اگر می خواست , می تونست بکنه ... عوضی تو برو لای دست مادرت که اینقدر دوستش داری ... بچه ننه ی بی عرضه ...
بلند شدم به طرفش حمله کنم ولی جلوی خودمو گرفتم و داد زدم : از جلوی چشمم برو گمشو , نمی خوام ببینمت ... دهنتو باز کنی از متین بدترت می کنم ... به درد تو همون برادر دیوونه ی معتادت می خوره ...
و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون چون داشت کار بالا می گرفت ...
هر چی فکر کردم برم خونه ی مامان , دیدم ناراحتش می کنم ... پیش سهراب و رستم هم نمی خواستم برم ...
دلم نمی خواست مامان بزرگم هم بفهمه به این زودی اینقدر اختلاف ما بالا گرفته که من با قهر از خونه زدم بیرون ...
همون جا توی ماشین خوابیدم ...
داشتم فکر می کردم چرا اینطوری می شه ؟ ... چرا من که اینقدر نسترن رو دوست داشتم و اونم منو دوست داره با هم این طور رفتار می کنیم ؟ آیا واقعا اشکال از من بود یا نسترن درست رفتار نمی کرد ؟
آشفته و بیقرار بودم و در این فکر که کجای کارو اشتباه کردم ؟ باید با یکی حرف می زدم ... واقعا بهش احتیاج داشتم ...
کم کم خوابم برد ... هوا به شدت گرم بود و من اصلا فکر نمی کردم همون شب اول توی اون ماشین بخوابم ...
با خودم گفتم :خوب آقا برزو اینم ماشین , حالا توش بخواب ...
وقتی هوا روشن شد , بیدار شدم و دیدم دستم خیلی درد می کنه ... مشتم از هم باز نمی شد ...
برگشتم تو خونه ... دیدم روی مبل نشسته و تمام شب رو گریه کرده ... صورتش ورم کرده بود و تا چشمش به من افتاد , خوشحال شد و اومد جلو و خودشو انداخت تو بغل من و گفت : ببخشید ... تو رو خدا دیگه قهر نکن ... از خونه نرو ... به خدا خیلی دوستت دارم , نمی تونم دوریت رو تحمل کنم ... کجا رفته بودی ؟ ...
ناهید گلکار